آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

فصل تازه

ساعت حدود 12:30 دقیقه شب است و من در اتاق خودم در خوابگاه جانگوانسون در پکن مشغول تماشای بازی فوتبال و همینطور نگارش همین متن هستم. همزمان فکرم پیش نوشتن گزارشی هست که باید دوشنبه ارایه بدم و همچنین پروپوزالی که تنها 2 صفحه اون رو نوشتم. خیلی دست دست کردم و تنبلی کردم و حالا مثل همیشه با مصیبت مجبورم که تمام فردا و پس فردا رو وقتم رو بزارم سر نوشتن. اما مهم تر از نوشتن بیان ایده ای هست که باید پرورده بشه و بعد نگارش بشه . به هر حال به این فکر میکنم که چقدر در ایران گرفتن مدرک آبکی هست و اگه قرار بود با استانداردهای اینجا دانشجوها دکتری بگیرن فکر کنم تنها 20-30 درصد موفق به گرفتن مدرک میشن. 

از طرفی وجود Wei yi باعث شده دوباره شور و نشاط جوانی رو تجربه کنم و با انگیزه بیشتری تلا ش کنم. حالا که مشکلات ایرانم همه حل شده و من آزاد هستم  حس میکنم دیگه هیچ چیز نمیتونه مانع خوشبختی من بشه.

خسته ام

خسته ام از به آخر نرسیدن این راه طولانی

اتاق 408

گاهی فقط سکوت 

یک شب و یک مرد

ساعت 10:10 دقیقه شبه و من داخل پستوی خودم توی خوابگاه . اتاق 113 دراز کشیدم . موزیک روشنه و دارم برعکس همیشه موزیک فارسی گوش میدم و احساس عجیبی دارم . حسی مثل یه معجون تلخ حسی مثل یه درد تو سینه .

سرم غمگینه 

چشمهایی که کمی سنگینه ولی نه از خواب

دلم ابریه و همه چیز خاکستریه 

تو یکی از اون لحظه هایی هستم که در مورد خودم قضاوت میکنم و به رای خوبی هم نمیرسم 

خودم رو مقایسه میکنم با چیزی که بودم و چیزی که دوست داشتم بهش تبدیل بشم اما حالا همه چیزی که ازم مونده یه تن بی احساس و بی روحه . و از همه بدتر اینکه حالا احساس گرگ بودن میکنم . حس خطرناک بودن . مثل مار فریبنده ای شدم که ......\

خسته ام خسته


موزیک ملایمی جریان داره 

چند روزه دل دیوونه میگیره همش بهونه . ایی

آتیشم میزنه هرشب جای خالی توی خونه

دل من هواتو داره / دیگه طاقت نمیاره این

این دل همیشه گریون مثل ابرای بهاره 

.....


دوست دارم از همه دور باشم . از همه دخترها و از همه کسایی که ممکنه با احساسشون بازی کنم . دلم نمیخواد دیگه باعث ریزش اشکی بشم .


خدا چقدر حس بدی دارم


دوست دارم برگردم به گذشته و خیلی چیزا رو تغییر بدم هرچند نمیدونم اونقدر مرد هستم که بتونم مسیر دیگه ای رو انتخاب کنم . 

ایکاش خاطرات رو میشد پاک کرد و دیگه نگران چیزی نشد . 




یک رویای خیس


غروب دلگیریست و من در امتداد ساحل رودخانه در حال قدم زدنم . هوا سرد و آسمان به شدت خاکستریه . خورشید در حال غروبه و لباس های چرم من هم سرما رو به شدت از خودش رد میکنه . زمین خیس و خاکه های باران به آرامی در هوا سقوط میکنند . هیچ کس نیست و تنهای تنهام . در امتداد ساحل سیمانی رودخانه حرکت میکنم . سرم رو به زمین و به قدم هایم نگاه میکنم . در خیالم هیچ چیزی نیست . دستهایم را از سرما داخل جیب فشار میدهم و به آرامی به پیش میروم .

با جان و دل سرما را به تن خودم راه میدم . از درد و سوزش ناشی از سرما احساس رضایت میکنم . خودم رو تنبیه میکنم . کم کم نزدیک رودخانه میشوم . می ایستم و به آب در حال حرکت نگاه میکنم . به موج های کوچک و پراکنده . به تکه های بی اختیار چوبی که بر روی آب به پیش میرود . 

سرم رو بالا میگیرم و برخورد باد و آب رو به صورتم حس میکنم . دیگه نمیتونم فرق بین قطره های اشک و رطوبت باران رو از هم تمیز بدم . 
دوباره حرکت میکنم و به سمت پل زیبای فلزی بلندی میروم که رودخانه را قطع میکند . 

به بالای پل میرسم آخرین تصمیم ها را هم میگیرم

....

حالا آزادم




صحبت با خودم

سلام

بازهم شب شد و بازهم حرفهایی که باید گفته بشه تا بتونم کمی احساس آرامش کنم


ساعت از یازده شب ده دقیقه ایست که گذشته , هوا خنک و مطبوع است و صدای بلندی شنیده نمیشود جز چک چک مداوم صفحه کلید

با خودم نشسته ام و صمیمانه و بی رودربایستی به گذشته نگاه میکنم . به همه خاطراتی که دارم . به همه انسانهایی که از زندگیم گذشتند و چیزی که از من باقیمانده . شاید باید با خودم روراست تر باشم و دوباره در مورد خود قضاوت کنم اما با هر معیاری که برای سنجش استفاده میکنم خودم را چندان بدتر از اطرافیانم نمیبینم . حداقل اگر خیانت میکنم خودم را سرزنش میکنم و تغییر کرده ام . کسانیکه در مسیر زندگیم گاه با من بودند را همیشه فقط در خاطرات نگه میدارم و با طرفم هرچقدر تلخ و بی ادبانه اما صادقانه صحبت میکنم . تنها چیزی که در ازای گفتن همه چیز میخواهم کمی آرامش و روراستی است . حالا که حتی از طرفم انتظار پاک بودن هم ندارم شاید کمی صداقت داشتن انتظار زیادی نباشد .


با فروغ امروز در مورد راحله صحبت کردم . دختری جالب با شخصیتی حساس . واقعا نمیدانم که شخص مناسبی برای من است یا نه اما دوست دارم حالا که با کسی نیستم حداقل شانسی دیگر داشته باشم .


شاید همه این خواسته های من بخاطر خستگی ام است . روزهایی را میگذرانم که بینهایت خسته کننده است .



شاید خیلی احمقانه باشه اما الان تو این لحظه فقط

دلم میخواد یه دختر کوچولو داشته باشم

باران

یک ربع از ساعت 6 روز پنجشنبه 16 مرداد 92 گذشته و من تازه از بیرون اومدم یه دوش گرفتم و پشت سیستم نشستم .

هوا از ساعتی قبل بارانی شده و بسیار ملس و مطبوع است .

یه 15 دقیقه دیگه هم باید برم بیرون و کلاس خصوصی کامپیوتر دارم.

تقریبا 2 هفته دیگه کاملا تکلیفم مشخص میشه . اینکه موندنی هستم یا باید برم یه راه دور یه شهر دور و یه زندگی جدید و مستقل رو هرچند برای یه مدت کوتاه تجربه کنم . در حال حاضر اونقدر وقتم رو با کارهای واقعی پر کردم که با هیچ کس نیستم و این یه احساس خلا تو من ایجاد کرده . قبلا ها هرچند خیلی ضعیف و آبکی ولی همیشه یک رابطه عاطفی وجود داشت بین من و کسی . اما حالا که با هیچ کس نیستم کمی حس تنهایی میکنم . در عوض خیالم حالا خیلی راحت تر شده . هر بار تنها مرور خاطرات گذشته کمی ناراحتم میکنه . 

حالا وقتی بیرون میرم بیشتر به محیط توجه میکنم . فقر و بدبختی مردم رو در کنار خنده های احمقانشان میبینم و سعی میکنم دلیلی برای حالتشان پیدا کنم .

بیشتر به فلسفه وجودی خودم فکر میکنم و تقریبا تنها جوابی که نصیبم میشه سوال های بیشتره .

بگذریم ....

دوست دارم تو دنیای همیشه سیاه خودم با چشمانی که همیشه بسته است  دست کسی رو لمس کنم و در خیالم اون رو همون کسی فرض کنم که همیشه آرزوشو دارم . گاهی وقتها فکرمیکنم هلن همون آدمه اما وقتی خاطرات رو یک بار دیگه مرور میکنم میفهمم که هلن اون آدم نمیتونه باشه . هلن فقط برای من یه خاطره احمقانه تو گذشته باید بمونه .


میخوام تصورکنم دختری با موهای آبی نفتی جایی تو این دنیا داره دقیقا مثل من فکر میکنه

لحظه حساس

ساعت کمی از 8 صبح گذشته و من صبحانه خودم و پشت سیستم نشستم دارم بی هدف تو اینترنت میگردم و در همین حال از مانیتور کناری manoto رو نگاه میکنم .

همه چیز بیست و اندی روز دیگه مشخص میشه . اینکه کدوم شهر و کدوم دانشگاه قبول میشم یا اینکه دوباره امتحان زبان بدم و برای ژانویه و دانشگاه آلبورگ بخوام دوباره تلاش کنم  . به هر حال اتفاقی که بیفته هدف من فقط رفتنه .

ساعت داره به آرومی نزدیک 8 و نیم میشه و باید آماده بشم برم هتل . البته قبلش هم یه دوش واجبه . الان مدتیه که دارم سعی میکنم صورتم رو اصلاح نکنم و به خودم نرسم . میخوام تمرکزم فقط روی چیزهای اصلی زندگی باشه . با وجودیکه خیلی دوست دارم کسی تو زندگیم باشه که به زندگیم معنای جدیدی بده اما به همون اندازه هم نمیخوام . شاید نخواستن نیست و فقط ترس از گرفتار شدنه .

گرفتار شدن توی یه زندگی روتین و تجربه زندگی مثل بقیه برای من یه کابوس همیشگیه . کابوسی که میتونه باعث بشه من نتونم کسی رو دوست داشته باشم .

این روزها همه چیز به مویی بند شده .

یک روز آفتابی خرداد

آفتاب گرمی همه جا را پرنور کرده . خیابان نسبتا خلوت است و هر از گاهی دور میدان ماشینی میپیچد و مسیر دیگری را انتخاب میکند . سایه کوتاه درختان در گوشه ای از این میدان پناهگاه دختری شده . دختر نوجوانی با لباسی ساده و چهره ای جوان . خسته و مضطرب از آنچه انتظارش را میکشد . کم کم خیس عرق میشود و این نه از گرما بلکه از اضطراب است .

مدام به ساعتش نگاه میکند و از لابلای ماشین هایی که در حال حرکتند سعی میکند چیزی را بیابد .

کمی میگذرد ....

صدای بوق کوتاهی را میشنود .

تپش قلبش بیشتر میشود , سرش را چند بار میچرخاند و بلاخره پراید سفیدی را کمی دورتر میبیند . 

پاهایش توان راه رفتن ندارد و به کلی بدنش سست شده .

دستش را دراز میکند و در به آرامی باز میشود .دریک لحظه تصمیمش را میگیرد و وارد ماشین میشود . خنکی مطبوعی است . 

پسر جوانی پشت فرمان نشسته و لبخند میزند . 

شاید همه چیز اشتباه است .

دختر سعی میکند کمی جسارت نشان دهد برای همین دستش را دارز میکند و میگوید " سلام, من سارا هست"

مرد جوان خنده اش کمی عمیق تر میشود و لبخند بزرگتری صورتش را میپوشاند .

دختر کمی دستپاچه میشود . شاید این اولین بارش است .

جرئت نمیکند نگاه مستقیم کند اما تمام شهامتش را جمع میکند و شروع به صحبت میکند .

از دوست داشتنش میگوید . از احساس پاکش و خاطرات یک طرفه اش , زندگیش و آرزوهایش . 

صحبت کمی طولانی تر میشود و پسر هر بار چیزی میپرسد و دختر بی وقفه توضیح میدهد . 

پسر میخندد از بازی روزگار و دختر عاشقانه به آینده ای شیرین فکر میکند . 

زمان میگذرد ....

دوباره به همان محل قبلی باز میگردند 

سایه ها حالا بلند ترند 

سارا دستش را دراز میکند و پسر دستش را میفشرد . از ماشین پیاده میشود و در امتداد خیابان شروع به حرکت میکند . پسر جوان حرکتش رانگاه میکند و بعد به آرامی به راه می افتد . 


شیدا

دیشب با شیدا صحبت کردم . دختری عجیب و غریب با طرز فکری خاص , روش زندگی ای عجیب که قابل درک نیست به حدی که هیچ احساس دختر بودن درمن ایجاد نکرد و نگار که هیچ اشتیاقی به هم صحبت شدن با او ندارم اما کنجکاوی باعث شد تانیمه شب هم صحبت شویم و در نهایت با تلخی به پایان برسیم .

اما چیزهایی که فهمیدم در موردش

بار علمی نسبتا خوبی داره و به زبان انگلیسی هم مسلطه . احتمالا از نظر مادی بد نیست و سرش هم به تنش می ارزه اما در طرف دیگه دقیقا مثل هلن همیشه دنبال برتری جویی و خرد کردن شخصیت طرف مقابله . طرز فکر کاملا متناقض و در ظاهر بی اشتیاق به زندگی . وقتی باهاش حرف زدم حس مشمئز کننده ای از لحن کلامش حس کردم و ناخوداگاه عصبانی شدم . با وجود اینکه چند روز پیش هلن رو دیدم و بابا هم یهبرخورد بد باهاش بیرون داشت .... .

بگذریم به هر حال این دختره شیدا اصلا برام اهمیتی نداره از نظر من یه دیوانه روانی بیشتر نیست .



این روزها خیی عصبانی و شورت تمپر شدم 

حتی چیزهای کوچیک هم منو عصبانی میکنه . نمیدونم دلیلش چیه شاید گرما باشه شایدهم اتفاقات چند روز اخیر باشه . الان که دارم مینویسم ساعت از 9 صبح گذشته و روز شلوغی در پیش دارم و باید برم دنبال پول . 

حس رقابت با بعضی ها افتاده توجونم و وقتی من باید کاری رو انجام بدم مطمئنا انجامش میدم . ازطرف دیگه این پروسه خیلی زمان بره و من نمیتونم خیلی صبر کنم .

امیدوارم همه چیز سریع تر رو به جلو حرکت کنه و دیگه با آدمهایی مثل شیدا برخورد نکنم . 

اشک

مرد جوان دراز میکشد و می گرید


ساعت تنهایی

ساعت از یازده شب گذشته و من تنها داخل اتاق نشستم و دارم مینوسیم . با چشمهای خسته و بدنی گرم . اخبار فرانس 24 رو دارم میبینم در مورد مصر . و در همین حال سعی میکنم تمرکز کنم رو احساسم . رو چیزهایی که باید امشب بنویسم تا کمی سبک تر بشم . نمیدونم در مورد چی بنویسم . اینقدر موضوعات مختلف برای نوشتن وجود داره که نمیتونم انتخاب کنم کدومش بهتره که گفته بشه . امروز اتفاقی عکس سارا کوچولو رو دیدم و حتی وسوسه شدم که بهش تکست بدم اما در نهایت ندادم . نمیخوام زندگی اون بچه رو به هم بریزم . 

روزهام تبدیل شده به انتقام . تنها دلیل زندگیم شده یه رقابت احمقانه با کسی که نمیتونم بهش برسم و حتی خودش هم نمیدونه که من دارم باهاش رقابت میکنم . سعی میکنم چیزی رو بدست بیارم که احتمالا متعلق به من نیست و تو این مسابقه اگه لازم باشه حرکت های ناجوان مردانه هم انجام میدم .

شاید با یه مهندسی خیلی قوی , قوانین بازی رو به هم ریختم . اما همه اینها با اما و اگرهای بسیاری همراه هستش و در حال حاضر من به اندازه کافی گیر پیچیدگی ها هستم .

دوست دارم پاییز هرچه زودتر برسه شاید که شرایط تغییر کند

کمی حس تنهایی دارم

من هنوز هستم

هوا نسبتا گرمه و من پشت سیستمم جلوی سه تا مانیتور نشستم و همزمان هم فیلم نگاه میکنم هم تایپ میکنم هم یه سیستم هتل رو راه اندازی میکنم , اما چیزی که در فکرم میگذره خیلی دور تر از جایی هست حالا هستم. 

ناخوداگاه دارم به هلن دوباره فکر میکنم . این روزها که با هیچ کس نیستم دوباره خاطرات گذشته ام را مرور میکنم و تلاش های بیهوده ای هم برای پیدا کردن هلن در اینترنت انجام دادم و تقریبا از تمام روش هایی که میتوانستم ومیدانستم استفاده کردم اما هیچ چیز جدید به غیر از یک پروفایل در سایت صنایع پیدا نکردم که عکس قدیمیش را نیز ضمیمه دارد.


خسته هستم و هیچ چیزی نمیتونه منو خوشحال کنه . حس میکنم زندگیم در یک حلقه افتاده و تمام تلاشهام برای شکستن این محدودیت نامرئی فقط منو خسته تر میکنه . حالا مثل سرباز خسته ای که در گل و لای میدانجنگ بر روی زمین نا امیدانه میخزد من هم بر روی بستر زمان با همه دغل بازی هایی که بلدم به پیش می روم . 

وقتی بیرون هستم دوست دارم در گوشه ای بنشینم و به حرکات مردم دقت کنم .بی هیچ قضاوتی نگاهشان کنم .چهره های متغیر و متضاهرشان را ببینم . بازی کثیفشان با یکدیگر را و حرص و طمعشان در بدست آوردن بیشتر از آنچیزی که لایقشان است. دوست دارم فروش فخر مردم را ببینم , آدم هایی که تنهاظاهرشان فقط  کمی بهتر است .

واقعا تکراریست همه چیز و بی انکه خودشان حس کنند همگی با سرعتی یکسان به سمت عدم پیش می رویم و واقعا فرقی نمیکند کی هستیم و یا چه گذشته ای داشته ایم . همگی ما پایان یکسانی خواهیم داشت .


دوست دارم لب رودخانه ای در کوهستان بنشینم پاهایم در آب و دفتر خاطراتم در دست در زیر آفتاب سرد پاییزیی شروع به نوشتن کنم و از همه چیز بنویسم , از تمام غم ها و خوشی هایم .


بازهم خسته شدم و کار ناتنمام زیادی مانده پس تا شب خدا نگهدار 

تنهایی

ساعت از یک شب گذشته و من رو تخت دراز کشیدم

خیلی دلم گرفته .


 تنها چیزی که میخواستم فقط کمی احساس واقعی بود . کمی زنده بودن

سرنوشت

در طول زندگی هر مرد و پسری لحظه هی خاصی وجود داره . لحظه ای که یک نفر خاص رو میبینه و قلبش شروع به تکون خوردن میکنه . البته نه از روی شهوت یا کنجکاوی و یا هیجان , بلکه تو اون لحظه همه چیز درسته و اون نفر شخص درستیه .

سالها قبل برای من این موقعیت پیش اومد و به خاطر شخصی که خواسته یا ناخواسته زندگیمو خراب کرد هیچ وقت فرصت نکردم به اشتباهم فکر کنم اما حالا امروز یک حادثه و برخورد با یک دوست قدیمی مشترک تمام خاطرات برگشت و دوباره پنجره ای باز شد .

حالا منتظر جوابم, شاید این دفعه قلب من صاحب درستی پیدا کند .

به امید فردا

دوباره

کاسپین هستیم مثل اکثر مواقع بیکاری و من داخل ماشین کنار در اصلی رو به دریا داخل ماشین نششستم و موزیک گوش میکنم . مامان و پیری داخل هستن و دارن خرید میکنن .
ساعت نزدیک ۸ و نیم شده وهوا در شرف تاریک شدن است و دوباره اشباح تفکرات بازمیگردد .
دلم کمی گرفته و دل و دماغ امدن نداشتم اما به هر حال کار دیگری نداشتم در حال حاضر روزها را با ارامشش نسبی میگذرانم و تنها چیزی که مشغولم میکند کلاسهای الکترونیک است .
برنامه های دیگری هم هستند که تا انتهای تابستان دوست دارم انجامشان دهم و با فراق بال برای ارشد اماده شوم . این روزها سرور هتل هم به معضلی تبدیل شده و با وجود وقت کمی که دارم سعی میکنم به بهترین نحو کار را تحویل بدهم .
این روزهها نغمه را برای خرید تبلت دیدم و همینطور به فریده هم مسیج دادم . متین حالا ارشدش تمام شده و برگشته . سارای بزرگ هم تقریبا با هم به بن بست رسیدیم و سارای کوچک هم که ظاهرا از اول چیزی نبود .
همه چیز دوباره برمیگرده به هلن به خاطرات تلخی که باعث شده حالا برام از یه دختر ندونم چی میخوام . یه حس عجیب و خلا که سعی میکنم با محبت کردن و محبت دیدن پرش کنم اما نمیشه .
الان , تو این روزها احتیاج به همون دختر عجیب و غریب رویاهام با موهای آبی و مشکلاتش دارم که وارد زندگیم بشه و دلیل حرکت کردنم .