ساعت کمی از دوازده شب گذشته و من هتل هستم . شبی طولانی در انتظار منه . نشستم و دارم سرور هتل رو راه اندازی میکنم و از طرفی هم نصفه و نیمه بازی برزیل-ایتالیا رو نگاه میکنم . امروز خودم رو دوباره محک زدم . امروز ساعتی با کسی تنهای تنها بودم بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته . در حقیقت خودم هم شوکه شدم که هیچ حسی نداشتم . با وجود فوقالعاده بودن طرف از همه لحاظ اما واقعا نتونستم هیچ کار خاصیانجام بدم . شایددلیل اصلیش فقط یک نفر باشه . کسی که توگذشته بلاهای زیادی سرم اورده و حالا نسبت به خیلی چیزها بی احساس شدم . سرد شدم و کلا از غرایض طبیعیم فاصله گرفتم . شاید بهترین واژه برای من "Living dead" باشه .
حالا نیاز به یک اتفاق دارم . اتفاقی که زندگیم را دوباره ویران و بازسازی کند
به نظرم نباید به گذشته فکر کرد فقط باعت ازار و ناراحتی ادم میشه دنیای هر کسی یه جوره
تنها چیزی که فعلا برای فکر کردن دارم