جاده ای کوهستانی و خاکی ، هوا سرد و مرطوب . مه سردی خم جاده را از نظر پوشانده . هوای راکد و خیس صورت رهگذر پیاده را نوازش میکند . گونه های سرد و قرمز ، چشمانی ملتهب و تر . صدای کلاغ رهگذر و سکوت ممتد آفرینش . حس ترس از سکوت .
به آرامی دختر جوان حرکت میکند و به تمام گذشته اش می اندیشد ، به درد نهفته در قلبش ، شاید سرخی چشمش از سردی قلبش باشد .
دستان برهنه اش را دور پوشش کنفی بر تن کرده اش میکند ، گویی خودش را در آغوش گرفته . با سستی و ضعف را می رود شاید لحظه ای دیگر از پا در آید .
چشمان خاکستری اش نیمه باز و خمار است . موهای بلند کاملا سیاهش پخش شده و قسمتی از صورتش را هم پوشانده ، خسته تر از انست که از صورتش کنار بزند .
ذرات مه جای خود را به باران ملایمی میدهد ، دیگر طاقتش تمام میشود ، ذرات باران با رطوبت چشمانش ترکیب میشود ، قطره ای بر گونه اش میلرزد ، قطره ای دیگر ...
لبهای بزرگ و سرخش میلرزد .
به پیچ جاده چیزی نمانده . دره ای عمیق و جنگلی انبوه .
پاهای کوچکش داخل کفش قدیمیش خیس و سرد شده .
دستش را کمی پایین تر می اورد و شکم کمی ورم کرده اش را لمس میکند . میترسد ، از چیزی که حمل میکند میترسد ، برای او میترسد .
از دور صدای زوزه ای می آید ، صدای خفه ای که نمیتوان فهمید از کجا ست .
زن باز نمی ایستد و مصمم حرکت میکند ...
تن نحیفش در پس جاده در مه گم میشود ....
صدای زوزه ای شنیده میشود ، شاخه درختی تکان میخورد و پرنده ای بال میزند
بارش برف آغاز میشود
سلام خیلی عالی نوشتی به وب ماهم سری بزنید