آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

حرکت زیر باران

جاده ای کوهستانی و خاکی ، هوا سرد و مرطوب . مه سردی خم جاده را از نظر پوشانده . هوای راکد و خیس صورت رهگذر پیاده را نوازش میکند . گونه های سرد و قرمز ، چشمانی ملتهب و تر . صدای کلاغ رهگذر و سکوت ممتد آفرینش . حس ترس از سکوت . 

به آرامی دختر جوان حرکت میکند و به تمام گذشته اش می اندیشد ، به درد نهفته در قلبش ، شاید سرخی چشمش از سردی قلبش باشد .

دستان برهنه اش را دور پوشش کنفی بر تن کرده اش میکند ، گویی خودش را در آغوش گرفته . با سستی و ضعف را می رود شاید لحظه ای دیگر از پا در آید .

چشمان خاکستری اش نیمه باز و خمار است . موهای بلند کاملا سیاهش پخش شده و قسمتی از صورتش را هم پوشانده ، خسته تر از انست که از صورتش کنار بزند .

ذرات مه جای خود را به باران ملایمی میدهد ، دیگر طاقتش تمام میشود ، ذرات باران با رطوبت چشمانش ترکیب میشود ، قطره ای بر گونه اش میلرزد ، قطره ای دیگر ...

لبهای بزرگ و سرخش میلرزد .

به پیچ جاده چیزی نمانده . دره ای عمیق و جنگلی انبوه .

پاهای کوچکش داخل کفش قدیمیش خیس و سرد شده .

دستش را کمی پایین تر می اورد و شکم کمی ورم کرده اش را لمس میکند . میترسد ، از چیزی که حمل میکند میترسد ، برای او میترسد .

از دور صدای زوزه ای می آید ، صدای خفه ای که نمیتوان فهمید از کجا ست . 

زن باز نمی ایستد و مصمم حرکت میکند ...

تن نحیفش در پس جاده در مه گم میشود ....

صدای زوزه ای شنیده میشود ، شاخه درختی تکان میخورد و پرنده ای بال میزند

بارش برف آغاز میشود


نظرات 1 + ارسال نظر
مصیب دوشنبه 26 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:47 ب.ظ http://secret65.blogsky.com

سلام خیلی عالی نوشتی به وب ماهم سری بزنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد