آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

دیدار در پاییز

به ستون سرد تکیه میکنم . هوا سرد است و سردی و رطوبت از منافذ لباس ضخیم من هم میگذرد و شانه ام را می آزارد .

پیش رویم دره ایست عمیق و بی انتها ، ابرها به شکل مه از میان سنگها بر زمین میخزند و چنان وهم انگیزند که گویی اینجا برزخ است . باد موهای پریشان و درهمم را به بازی گرفته ، صدای زوزه باد و رنگ خاکستر ی محیط تنم را از ترس میلرزاند .

اینجا کجاست ؟ کجایم من ؟

بر روی مقبره ای سنگی هستم ، قبری بر فراز کوهی که هیچ بشر ی سکوتش را نمیشکند .

مقبره ای از جنس مرمر سفید و خاکستری با هشت ستون و طاقی بلند .

میدانم که نام کیست 

قطره های اشک کم کم از چشمانم میچکد  ، با رطوبت قطرات باران یکی میشود و از روی گونه ام به پایین میلغزد .

از ستون جدا میشوم و پا بر زمین سنگی میگذارم . به سمت دره میروم و در نیم قدمی پرتگاه می ایستم . امتداد پرتگاه را نگاه میکنم و شروع به قدم برداشتن در امتداد پرتگاه میکنم . 

زندگی را حس میکنم ، سردی را حس میکنم .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد