به ستون سرد تکیه میکنم . هوا سرد است و سردی و رطوبت از منافذ لباس ضخیم من هم میگذرد و شانه ام را می آزارد .
پیش رویم دره ایست عمیق و بی انتها ، ابرها به شکل مه از میان سنگها بر زمین میخزند و چنان وهم انگیزند که گویی اینجا برزخ است . باد موهای پریشان و درهمم را به بازی گرفته ، صدای زوزه باد و رنگ خاکستر ی محیط تنم را از ترس میلرزاند .
اینجا کجاست ؟ کجایم من ؟
بر روی مقبره ای سنگی هستم ، قبری بر فراز کوهی که هیچ بشر ی سکوتش را نمیشکند .
مقبره ای از جنس مرمر سفید و خاکستری با هشت ستون و طاقی بلند .
میدانم که نام کیست
قطره های اشک کم کم از چشمانم میچکد ، با رطوبت قطرات باران یکی میشود و از روی گونه ام به پایین میلغزد .
از ستون جدا میشوم و پا بر زمین سنگی میگذارم . به سمت دره میروم و در نیم قدمی پرتگاه می ایستم . امتداد پرتگاه را نگاه میکنم و شروع به قدم برداشتن در امتداد پرتگاه میکنم .
زندگی را حس میکنم ، سردی را حس میکنم .