آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

صحبت با خودم

سلام

بازهم شب شد و بازهم حرفهایی که باید گفته بشه تا بتونم کمی احساس آرامش کنم


ساعت از یازده شب ده دقیقه ایست که گذشته , هوا خنک و مطبوع است و صدای بلندی شنیده نمیشود جز چک چک مداوم صفحه کلید

با خودم نشسته ام و صمیمانه و بی رودربایستی به گذشته نگاه میکنم . به همه خاطراتی که دارم . به همه انسانهایی که از زندگیم گذشتند و چیزی که از من باقیمانده . شاید باید با خودم روراست تر باشم و دوباره در مورد خود قضاوت کنم اما با هر معیاری که برای سنجش استفاده میکنم خودم را چندان بدتر از اطرافیانم نمیبینم . حداقل اگر خیانت میکنم خودم را سرزنش میکنم و تغییر کرده ام . کسانیکه در مسیر زندگیم گاه با من بودند را همیشه فقط در خاطرات نگه میدارم و با طرفم هرچقدر تلخ و بی ادبانه اما صادقانه صحبت میکنم . تنها چیزی که در ازای گفتن همه چیز میخواهم کمی آرامش و روراستی است . حالا که حتی از طرفم انتظار پاک بودن هم ندارم شاید کمی صداقت داشتن انتظار زیادی نباشد .


با فروغ امروز در مورد راحله صحبت کردم . دختری جالب با شخصیتی حساس . واقعا نمیدانم که شخص مناسبی برای من است یا نه اما دوست دارم حالا که با کسی نیستم حداقل شانسی دیگر داشته باشم .


شاید همه این خواسته های من بخاطر خستگی ام است . روزهایی را میگذرانم که بینهایت خسته کننده است .



شاید خیلی احمقانه باشه اما الان تو این لحظه فقط

دلم میخواد یه دختر کوچولو داشته باشم

باران

یک ربع از ساعت 6 روز پنجشنبه 16 مرداد 92 گذشته و من تازه از بیرون اومدم یه دوش گرفتم و پشت سیستم نشستم .

هوا از ساعتی قبل بارانی شده و بسیار ملس و مطبوع است .

یه 15 دقیقه دیگه هم باید برم بیرون و کلاس خصوصی کامپیوتر دارم.

تقریبا 2 هفته دیگه کاملا تکلیفم مشخص میشه . اینکه موندنی هستم یا باید برم یه راه دور یه شهر دور و یه زندگی جدید و مستقل رو هرچند برای یه مدت کوتاه تجربه کنم . در حال حاضر اونقدر وقتم رو با کارهای واقعی پر کردم که با هیچ کس نیستم و این یه احساس خلا تو من ایجاد کرده . قبلا ها هرچند خیلی ضعیف و آبکی ولی همیشه یک رابطه عاطفی وجود داشت بین من و کسی . اما حالا که با هیچ کس نیستم کمی حس تنهایی میکنم . در عوض خیالم حالا خیلی راحت تر شده . هر بار تنها مرور خاطرات گذشته کمی ناراحتم میکنه . 

حالا وقتی بیرون میرم بیشتر به محیط توجه میکنم . فقر و بدبختی مردم رو در کنار خنده های احمقانشان میبینم و سعی میکنم دلیلی برای حالتشان پیدا کنم .

بیشتر به فلسفه وجودی خودم فکر میکنم و تقریبا تنها جوابی که نصیبم میشه سوال های بیشتره .

بگذریم ....

دوست دارم تو دنیای همیشه سیاه خودم با چشمانی که همیشه بسته است  دست کسی رو لمس کنم و در خیالم اون رو همون کسی فرض کنم که همیشه آرزوشو دارم . گاهی وقتها فکرمیکنم هلن همون آدمه اما وقتی خاطرات رو یک بار دیگه مرور میکنم میفهمم که هلن اون آدم نمیتونه باشه . هلن فقط برای من یه خاطره احمقانه تو گذشته باید بمونه .


میخوام تصورکنم دختری با موهای آبی نفتی جایی تو این دنیا داره دقیقا مثل من فکر میکنه

لحظه حساس

ساعت کمی از 8 صبح گذشته و من صبحانه خودم و پشت سیستم نشستم دارم بی هدف تو اینترنت میگردم و در همین حال از مانیتور کناری manoto رو نگاه میکنم .

همه چیز بیست و اندی روز دیگه مشخص میشه . اینکه کدوم شهر و کدوم دانشگاه قبول میشم یا اینکه دوباره امتحان زبان بدم و برای ژانویه و دانشگاه آلبورگ بخوام دوباره تلاش کنم  . به هر حال اتفاقی که بیفته هدف من فقط رفتنه .

ساعت داره به آرومی نزدیک 8 و نیم میشه و باید آماده بشم برم هتل . البته قبلش هم یه دوش واجبه . الان مدتیه که دارم سعی میکنم صورتم رو اصلاح نکنم و به خودم نرسم . میخوام تمرکزم فقط روی چیزهای اصلی زندگی باشه . با وجودیکه خیلی دوست دارم کسی تو زندگیم باشه که به زندگیم معنای جدیدی بده اما به همون اندازه هم نمیخوام . شاید نخواستن نیست و فقط ترس از گرفتار شدنه .

گرفتار شدن توی یه زندگی روتین و تجربه زندگی مثل بقیه برای من یه کابوس همیشگیه . کابوسی که میتونه باعث بشه من نتونم کسی رو دوست داشته باشم .

این روزها همه چیز به مویی بند شده .