آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

لحظه حساس

ساعت کمی از 8 صبح گذشته و من صبحانه خودم و پشت سیستم نشستم دارم بی هدف تو اینترنت میگردم و در همین حال از مانیتور کناری manoto رو نگاه میکنم .

همه چیز بیست و اندی روز دیگه مشخص میشه . اینکه کدوم شهر و کدوم دانشگاه قبول میشم یا اینکه دوباره امتحان زبان بدم و برای ژانویه و دانشگاه آلبورگ بخوام دوباره تلاش کنم  . به هر حال اتفاقی که بیفته هدف من فقط رفتنه .

ساعت داره به آرومی نزدیک 8 و نیم میشه و باید آماده بشم برم هتل . البته قبلش هم یه دوش واجبه . الان مدتیه که دارم سعی میکنم صورتم رو اصلاح نکنم و به خودم نرسم . میخوام تمرکزم فقط روی چیزهای اصلی زندگی باشه . با وجودیکه خیلی دوست دارم کسی تو زندگیم باشه که به زندگیم معنای جدیدی بده اما به همون اندازه هم نمیخوام . شاید نخواستن نیست و فقط ترس از گرفتار شدنه .

گرفتار شدن توی یه زندگی روتین و تجربه زندگی مثل بقیه برای من یه کابوس همیشگیه . کابوسی که میتونه باعث بشه من نتونم کسی رو دوست داشته باشم .

این روزها همه چیز به مویی بند شده .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد