آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

Unconscious

همه جا تاریک است , نور قرمز کم سویی از گوشه های راهرو سوسو میزند . همه چیز گنگ و کج و معوج است , هوا سنگین و زمین مفرش شده به رنگ تیره است . به آرامی در راهرو به جلو میروم . چشمها سنگین و خواب آلود و تنی که به سنگینی کوه شده و تکیه به دیوار تلو تلو خوران قدم به قدم جلو میرود . صدای موزیک تند و بوم بوم . سوسوی نور قرمز و سایه های بیرنگ و خاکستری که هر از گاهی بی تفاوت از کنارم میگذرد . فراموشی مطلق و ذهنی که هیچ چیز را نمیتواند تصور کند . همه خاطراتم ناپدید شده و فقط صدای تندی را میشنوم که بدنم را میلرزاند بی اختیار و موزون سرم را تکان میدهم و راه میروم . لذت میبرم ای بی احساسی و آزادی . تمام وجودم شناور شده در هوا دست و پا میزنم و تکان میخورم .

لغزش دستی را بر روی تنم حس میکنم . صدای زوزه .... !!! نه صدای ریتمیک بوم بوم موزیک است و صدای زیری که لابلای ارتعاش تنم از پوستم جذب میشود و به مغز میرسد .

چشمها تقریبا بسته و راهرو بی انتها همچنان ادامه دارد .

کمی جلوتر میروم . سکوت برقرار میشود .

چشمهایم نیمه باز میشود . روی کف راهرو در گوشه ای افتاده ام و به سقف خیره شده ام . از دور نزدیک شدن کسی را احساس میکنم . سایه ای که از کنارم میگذرد .  چند قدم دیگر هم میرود و بعد می ایستد . چرخی میزند و به سمتم می آید . بر رویم خم میشود .

بوم بوم بوم

دوباره ارتعاشی دیگر و حس جاری شدن زندگی همراه با آن در تمام وجودم . به چهره خاکستری ای که بر رویم خم شده دقیق میشوم . هیچ چیزی نیست . هیچ احساسی . زیباست

لبخندی کمرنگ گوشه لبش میبینم و بعد دوباره تنهایی را حس میکنم .

حالا آزادم


حس خلاء

سلام

ساعت حدود 5 بعد از ظهر و پشت سیستم نشستم و دارم بعد از مدتها . اونم توی سال جدید آپدیت میکنم وبلاگمو . حس خوبی ندارم امروز اتفاقات بدی افتاد البته نه اونقدر بد که بخوام واقعا بخاطر سبک شدن بنویسم اما هرکاری میکنم در نهایت این حس نوشتن و روراست شدن با خودمو نمیتونم نادیده بگیرم .


حس عجیبی دارم با یکی آشنا شدم که تعهد داره به کس دیگه ای اما من میدونم که اونطرف باهاش چجوری برخورد میکنه و ازش چی میخواد . من در پشت همه نقابهاش تونستم سادگی و ظرافتشو ببینمت . حس زیبای مادریشو بینم . اما متاسفانه زمان و مکان درست نیست و من هم کسی نیستم که موندنی باشه . 

چکار کنم ؟

بازهم مثل همیشه باید دلم رو توی مشتم بگیرم ؟!

نمیدونم شاید باید برای اولین بار و آخرین بار میوه درخت ممنوعه رو بچینم ؟


هرکار میکنم نمیتونم خودمو راضی کنم که کاری بکنم اما از طرفی اشتیاق عجیبی به دیدنش دارم . دوست داشتم که میدیدمش حتی از دور حتی کوتاه و برای چند نگاه فقط . عشق یعنی جنون . عشق یعنی بی منطق بدون هوس خواستن چیزی که هیچ کس غیر از تو درکش نمیکنه . عشق یعنی پرواز کردن بدون بال دیدن بدون چشم نفس کشیدن دون هوا و همه اینها بدون تو بی معنی .


اما چیزی که حالا تو سرمه اینه


هوا سرد و آسمان تیره از ضخامت ابر رطوبت شناور و سرد هوا بارش ریز ریز و پیوسته گرد باران . باد سرد و آرام . بوی برگ های نارنجی و خشکیده . بوی خاک . تنی خسته اما امیدوار . گام بردارم در کوچه ای پهن و بی انتها . بی هیچ نگاهی . 

به هیچ چیز فکر نکنم . فقط راه برم و نفس بکشم . هوای سرد به صورتمو بخوره . زرات ریز باران به صورتم بخوره و مرطوب بشه پوستم . 

نا امید باشم اما نا خبر کسی از پشت سر برسه . دستاشو رو چشمم بزاره . میخندم اما چیزی نمیگم . برمیگردم و نگاهش میکنم . صورت خندانشو و گونه های کمی فرو رفته و چشمای نیمه باز غرق شادی رو . لب سرخ . و صورت محجوبش رو . بی هیچ حرفی صورتمو نزدیک کنم و لب بالایش رو با لبهام لمس کنم . دستامو دو کمرش حلقه کمن و تن ظریفشو به خودم بچسبونم سرشو خم بکنه بزار رو شونه من . چشماشو ببنده . زمان بگذره همه چیز حرکت میکنه به غیر از ما . زمان به آخر میرسه . همه چیز تاریک و سیاهه . توی آخرین لحظه سرمو کمی تکون میدم و نزدیک گوشش میکنم . "ستاره دوستت دارم , باورم کن"



سکوت را نشکن

جونم به لبم آمده . تپیدن قلبمو رو رگ گردنم رو پیشونی سردم حس میکنم .

دوباره امیدم رو از دست دادم البته میدونم زندگیم به مسیر عدایش باز خواهد گشت دیر یا زود اما بازهم خاطره تلخ دیگری به داشته هام اضافه شد . حس زیبایی یک گل حس خواستن بی تمنای وجود . دوست داشتن از سر عشق و نفس . نمیدونم . نمیدونم . نمیدونم .  

من خطاکارم  

شهد میوه ممنوعه رو ننوشیدم و تبعید شدم

وای بگذریم چقدر چرند به هم میبافم 


امروز یکشنبه چهارم دی ماه 1390 مکان داخل اتاق پشت سیستم

تنها نیستم و شاهین هم داره با اون یکی سیستم ور میره و بقیه هم پی کارهای خودشون هستن . خیلی سعی کردم که نیام و ننویسم ام نشد و الان من اینجام جایی که نباید باشم . دلیلم برای نوشتن اینبار درد خودم نیست . درد آدم دیگه ایه کسی که حالا مطمئن شدم تن با ارززشو مفت فروخت نه به خاطر پول فقط به خاطر سختی و انتقام شاید لذت شاید هم یه چیز دیگه . کسی که بینهایت زیباست . چشماش مثل دریاست . رنگ موهاش مثل جنگل صورتش مثل شراب . نمیدونم چرا . درک نمیکنم این لامصب چیه همه بهش اعتیاد دارن .

من خودم هیچ وقت نگفتم آدم خوبی هستم اما آخه چرا مین این همه آدم که شناختم تو باید اینجوری باشی ؟ چرا تو نمیتونی سالم زندگی کنی ؟ یعنی کنترل کردن اینقدر سخته ؟ 


دلم میخواد برای اولین بار شراب بخورم . مشروب بخورم . اینقدر بخورم که چشمام سیاه بشه و بخندم . خودمو میخوام تو خوشی خفه کنم . دارم هذیان مینویسم . حس میکنم که تب دارم .


گور بابای زندگی و همه کس . بچسب تن رو . تن سالم و پر قدرت . بدون اشتیاق و هوس . دلم میخواد همه چیزو دوباره از اول شروع کنم . دیگه این اشتباه رو نمیکنم که کسی رو دوست داشته باشم . به هیچ کس رحم نمیکنم .  لیاقت من خیلی بیشتر از اینه . خیلی بیشتر . نه به کسی رحم میکنم نه حس ترحم کسی رو قبول میکنم . نه به دوست مرد نیازی دارم ونه به زنش . فقط تنهایی رو عشقه . سکوت رو عشقه . بشینی لب ساحل خیره شی اون ته دریا .


دردم از اینه که نتونستم بگم نه . نتونستم جلوی دوست داشتنمو بگیرم . خودمو ارزون شکستم و بیجا غرورم رو برای کسی زیر پام گذاشتم که چیزی نداشت عوضش بهم بده . 


وای چقدر حالم گرفته  نفسم واقعاً تنگ شده دوست دارم تنها باشم و گریه کنم . یکی بیاد منو بزنه 

آخه من چرا اینطوریم ؟ یعنی باید شدت عمل به خرج بدم ؟ نه این من نیستم . آریای واقعی هیچ وقت نباید ناراحت بشه . هیچ وقت نباید عصبانی بشه .


 از سرم بیرونت میارم و ولت میکنم . 

دست کوچکت را لب خندانت را سرخیه گونه آتش گونت را همه را باد صبا میسپرم . 

بخشش ای خالق گیتی بخشش همه چیز بار دگر پایان یافت 




طلوع خورشید


ساعت 5:25 دقیقه صبح و من داخل اتاق خاموش و بی صدای خودم در حال نگاه کردن به کیبورد و پائین و بالا رفتن دکمه های کوچک آن هستم . دیشب دقایقی با لین حرف دم و حالا از اطمینانی که بین ما به وجود آمده لذت میبرم  . حالا برای من بودن با دختری که فکر میکنم دوستش دارم چیزی غیر ممکن به نظر نمیرسد دختری که هدفم از بودن با او به هیچ وجه یک میل جنسی - جسمی نیست بلکه واقعاً از لحاظ روحی احتیاج به وی را نیاز میکنم . به هر حال فاز جدیدی از زندگی و علاقه را تجربه میکنم و در این روزهایی که از بخت خوش خدمت سربازی ام بسیار آسان شده وجود لین در میان آرزوهایم به من مید مضاعف میدهد .

مستی و راستی

سلام 

ساعت ۱۲:۲۸ دقیقه شبه و همه خوابیدن و برقها همه خاموشه و منم و خودم امروز جمعه یکنواخت و بی حادثه ای بود و فقط بعد از ظهر عمو حمید اومد دنبالم و رفتم خونشون و همونجا منو هیوا یه چیزی مثل پیتزای بدون خمیر درست کردیم و سه نفری خوردیم بعد اومدیم خونه ما . 

 

خسته ام و بی حوصله و با تنبلی خاصی کلید ها رو فشار میدم و مینویسم . دلم میخواست موضوع جالبی که در مورد زندگی ما آدمهاست بنویسم و بگم از پلیدی و آلودگی و فکرهای کثیفی که زیر چهره نه چندان بد من و خیلی از امثال مثل من وجود دارند . 

هم خجالت میکشم  هم دوست ندارم وقتم رو با بدی گفتن از خودم هدر بدم به هر صورت بدی و شیطنت وجود همه کم و بیش وجود داره و مهم تعادل میون خیر و شر هستش . 

آدمها همشون مدام در حال تظاهر هستند به چیزی که نیستن و قیافه ای که ندارن در حالی که وقتی این بازی ادامه پیدا کردنش باعث فریب خوردن خود آدم هم میشه و اگه یه روز برگردن به گذشته میبینن تموم خط های عفت و پاکی رو که یه روز ازش دم میزدن رو پشت سر گذاشتن و حتی متوجه هم نشدن . 

در هر صورت فراموشی و نسیان چندان هم بد چیزی نیست . من خودم هیچ وقت نمیتونستم بدون هلن زندگی رو متصور بشم ولی الان خیلی راحت حتی در آن واحد با چند نفر هم صحبت میکنم و بیرون میرم و تازه از اونا طلبکارم هستم !!! 

درسته خیلی پرروئی و نامردیه ولی خوب ما هم نمیتونیم دعای مردی داشته باشیم چون مردای واقعی ۱۴۰۰ سالی میشه که نسلشون منقرض شده و زنا زاده های مرد نما جاشونو گرفتن . 

 

بگذریم . . . 

 

شب هست و مستی شبانه بی می 

بی خوابی و بی حالی و بی همدمی 

الان دلم میخواست دور از چشم همه بودم و کسی رو با من کاری نبود صدای بشری رو نمیشنیدم و جسمم زیر سایه درخت و روی شن 

وقعا از تجسم این صحنه خودمم حالی بی حالی شدم 

 

 

هلن دلم برات تنگ شده برای همه اون دیوانگی و فریاد و بد و بیراه گفتن و غیر منطقی بودنهات . 

دلم میخواست بازم اون دستهای کشیده تو رو تو دستم میگرفتم و لبهای بزرگتو میبوسیدم . بازم میخوام بهانه سردی رو میگرفتی و خودتو به من میچسبوندی تجربه کنم . بازم میخوام کنار هم تو ماشین به سمت دانشگاه بریم و در تمام طول راه فقط یه جمله حرف بزنیم و برای هم رو کاغذ چیز بنویسیم . دلم میخواد نگاه دزدکی تو رو بازم داشته باشم .... 

 

چقدر زمان زود میگذره و چیزی که دیروز داشتی امروز برات آرزو میشه 

 

نمیدونم چرا همیشه نا خواسته به تو میرسم 

 

احتمالا الان باید خوابیده باشی  

از دور گونه های سفیدتو میبوسم

فراموشی بی فراموشی

سلام بر ریحانه زیبا و فراموش ناشدنی

به نام تو شروع می کنم که بعد از خدا برای من خدایی میکنی . دوستت دارم و بعد خدا پرستش تو بر من واجب است .

ساعت 10:49 دقیقه صبح است و به فکر تو هستم . به یاد تو و با خاطرات شیرینت روزهای و لحظه هایم سپری می شوند . دقایقم را به خاطر تو فنا میکنم , روح و جانم برای تو و متعلق به تو است . جز تو کسی نبوده و نخواهد بود که  تا بدین حد دوستش داشته باشم و تنها خواسته ام از تو فراموش نشدن است . که فراموشی چیزیست ترسناک . مرگ من روزی است که تو فراموشم کنی , من نمیترسم که با کس دیگری ازدواج کنی یا رابطه ای داشته باشی ( اگرچه از حسادت میمیرم ولی به روی تو نمی آورم ) .

صدای خنده شیرینت و لبان خوش مزه ات که در هم گره میخورد را می شنوم . وقتی که میخندی دندانهای سفیدت از ورای لبان گوشتی و بزرگت نمایان می شود . صدای پر از بیس تو که نمی توانی کلمات زیر را بیان کنی بسیار گوش نواز است . چقدر لذت میبرم وقتی که سعی میکنی چیزی را توضیح دهی به چهره و لبان تو نگاه کنم . صدای تو  از جانم رد شده . از سینه ام می گذرد و قلب کوچکم را می لرزاند .

دوستت دارم و مایلم فریاد بزنم که ریحانه عزیزم تو را بیشتر از هر چیزی در جهان می پرستم .

راه می روی و به خاطر قد بلند و رعنایت حرکت بدنت موزون و زیبا می شود و زیباییت را صد برابر میکند . دست سفید و زیبای تو , انگشتان کشیده و خوش ترکیب تو بیشتر از هر چیزی گرمای دستانم را میگیرد . به عشق و لبخند ترقیبم میکند . به خنده های مستانه و عاشقانه .

آرزوی شنیدن صدای قلبت را هر شب و صبح دم بیشتر احساس میکنم . در خواب صدایت میکنم و هر طور که مایل باشم با تو رفتار میکنم . در میان بازوانم میگیرمت و آنقدر فشارت میدهم که یکی شویم . تبدیل می شوم به انسان کامل .

موهای بلند و قهوه ای تو از زیر روسری کوتاه خودنمایی میکند , گردن بلورین و سفیدت را می پوشاند و از دید هر نامحرمی دور نگه میدارد . برای هر جزء بدنت ساعتها فکر میکنم و با خودم حرف میزنم . دوست دارم در خلوت به عکست خیره شوم و ببوسمش . هیچ وقت درک نمیکنی که چقدر برای من مهم و لازم هستی . و این باعث تاسف عمیق من میشه .

پیچیدن انگشتان و دستت به دور بازویم مثل پیچکی که به دور یه درخت میروید و احساس سبزی را به درخت می دهد باعث می شود حس زنده بود و نشاط جوانی را در بند بند وجودم حس کنم .

فرو رفتن ناخنت را در سینه ام میخواهم . قلبم را که دیوانه وار برای تو خود را به سینه ام میکوبد آزاد کن . با دستت قلبم را فشار بده و راحتم کن .

شب با آرامش و سکوت فرا میرسد اما یاد تو همچنان پر شور و تازه نفس در زیر پوستم جریان می یابد . چون خونی که در رگ من است نیز تنها زمانی به آرامش خواهد رسید که شاهرگ دست تو را در کنار خویش حس کند .

وجودت آرامش بخش است . یادت مجنون کننده هر موجودیست . زیباییت فریبنده هر چشم و عقلیست .

در کنارت روی صندلی سینما مینشینم و چیزی نمی گویم میدانی چرا ؟

عمر کوتاه است و عمر با تو بودن کوتاه تر و قبل از آشناییت با کس دیگری میخواهم از با تو بودن لذت ببرم و از چیزی که لذت میبرم گرفتن دست های لطیف تو در تاریکی بدون معلوم شدن گونه های بر افروخته و مسخ شده ام است . عطر تنت از خود بیخودم میکند . لمس دستانت وجودم را از احساس لبریز می کند و دیدن لبخندت آرزوهایم را ,  امیدهایم را بر آورده میکند .

تو برای من همه چیز هستی و من برای تو هیچ

چقدر تناقض وجود دارد . چقدر اختلاف سلیقه و اختلاف شخصیت بین ماست . با وجود همه این تفاوتها و از ورای هر زمان و مکانی و در هر شرایطی دوستت دارم . چه دختری ......... باشی و چه فرشته ای آسمانی  . در همه حال من مال تو هستم . بی اراده نسبت به تو و بدون هیچ چشمداشتی چشم به هر حرکت تو دارم تا از تو اطاعت مطلق کنم .

زندگی فقط زیبایی نیست اما تو با زیباییت به من زندگی بخشیدی .

مدتی که با تو نبودم سعی کردم با کسانی آشنا شوم اما هیچ وقت نتوانستم . نه به خاطر زیبا نبودن یا مسائل دیگر . هر وقت کسی غیر از تو را نگاه کردم احساس گناه گلویم را فشار داد . امیدوارم که تو هم اینطور بشوی

فدایی یک رشته از موی تو آریا فرجند

غروب دلگیر

به نام ...

غروب دلگیر روز دوشنبه هشت تیرماه سال هزارو سیصدو هشتادو هشت .

ساعت کامپیوتر عدد 9:22 دقیقه بعدازظهر را نشان می دهد و صدای موزیک غریب روسی هم گوش می دهم . کمی ناراحتم و ناراحتیم از دست خودم و هلن است . آخر مگر میشود کسی اینقدر شکاک باشد ؟!!

 من که با تمام وجودم به او ایمان دارم و حتی اگر او را در آغوش کس دیگری ببینم بازهم باور نخواهم کرد و همچنان دوستش خواهم داشت و بارها از کسان دیگری شنیده ام که او در سال اول دانشگاه با کسی می آمده و موقع رفتن دو نفری در جلو ماشین در آغوش هم ساعتی را می گزرانیدند !!!

چطور می تواند به خاطر خندیدن و شوخی کردن من با شبنم که هیچ حسی جز خواهری به او ندارم توبیخم کند و به من حمله ور شود و این را بهانه برای دلخوری و کدورت بین من و او قرار دهد ؟؟

وای که چرا عاشق شدن و ثابت کردن حقیقت اینقدر سخت است ؟

از این ناراحتم که هیچگاه ( حتی در بد ترین لحظات دوستیمان ) نتوانستم فراموشش کنم . موقعی که حتی دیگر با او دوست نبودم و سعی میکردم با کس دیگری آشنا بشوم پس از مدتی یاد او و خاطرات کوچک گذشته مرا نسبت به هر دختر دیگری سرد میکرد و من متاسفانه اون بیچاره ها رو به بازی بچه گانه ای میگرفتم و از خودم ترد میکردم و حالا هلن با من بازی میکند . شاید این هم گردش روزگار و تفریح خداوند است که از بالا نظاره ام میکند و برایم این شرایط سخت را خلق میکند .

متاسفانه دور و اطرافم پر از دشمنان دوست نماست که همیشه سعی میکننند به من ضربه بزنند و من با حسن ظن همواره فریب این اهشام رند را خورده ام . دختران و پسرانی که دلسوزی میکنند و با تحریف حقیقت و تغییر شکل ظاهری آن موجبات دردسر من را فراهم میکنند و آن هم نه هر دردسری بلکه باعث می شوند هلن فکر دیگری درباره من داشته باشد . اما امیدوارم روزی متوجه شود که من واقعاً این قدر هم پست نیستم که بخواهم با کسی غیر از او رابطه ای حتی یک دوستی ساده داشته باشم . قبلاً ها  با کسانی دوست بوده ام و با احساس خام دوران نوجوانی فریب ظاهر دختران را خورده ام  اما از وقتی که چشمهایم هلن را دیدند تنها برای من یک نفر وجود داشته و خواهد داشت .

ریحانه عزیزم چطور ممکن است که من کسی غیر از تو را دوست داشته باشم . تو فرشته زیبا اما بد اخلاقی هستی که بر روی زمین فانی رویش کرده ای و متاسفانه مانند من عمرت محدود و گردش روزگار سرانجام ما را پیشاپیش رقم زده است . من هم مانند تو به بعد از مرگ اعتقاد دارم و میدانم که حقیقت را شاید بشود در این دنیا مخفی کرد اما در پیش خدا چیزی پوشیده نمی ماند و من هم خوشحالم , از بابت اینکه به احساسم نسبت به تو هیچگاه خیانت نکرده ام . چرا دروغ بگویم . شرایطی پیش آمده بود و من حتی تا آستانه در خانه شیطان هم رفتم اما در آن لحظه هم خداوند اجازه نداد دستم به گناهی آلوده شود و حتی دست کسی را لمس کنم .

اما تو ای معبود من که بعد از خدا تو را پرستش میکنم . دوستت دارم . باور کن . بیش از هر چیزی که خداوند در این دنیا آفریده از خلقت آدم تا آفرینش غایت تنها تو و باور اینکه تو عاری از گناه هستی و همچون صورت زیبایت سیرتی خدای گونه و غیر انسانی داری .

من هیچگاه دست دختری غیر از تو را در دست نگرفتم . هیچ موجودی غیر از تو نیست که بخواهم قلبم را برای همیشه در اختیارش بگذارم و دوستش داشته باشم . خواهش میکنم به گوشه ای بی هیاهو  برو و فقط به این فکر کن که چرا من در برابر تو اینقدر ضعیفم ؟ مگر غیر از این نیست که به خاطر علاقه ام نسبت به تو حاظرم در هر موردی بدون بحث عقاید تو رو مقدم بر خودم بدونم . برای من حرف ساده تو هم یک سروش آسمانیه .

باور کن از ته قلبم برات مینویسم . هرچند که درک و فهمیدنش برات باید سخت باشه . چون تا حالا کسی به عجیبی من ندیدی و نمیتونی به اندازه من کسی رو دوست داشته باشی به همین دلیل متوجه نمیشی که چرا برای من اینقدر عزیز و خواستنی هستی . البته اینو هم بگم که متاسفانه  میدونم که نمیتونم بدون دردسر زندگی کنم و همه جا بدبیاری های بی موقع و گاهی احمقانه دنبالم میکنند و حتی یک اظهار نظر ساده یک دوست برای من باعث دردسر بزرگ می شود  می شود.

باید قبول بکنم که من و تو هیچوقت بدون مشکل نخواهیم بود اما همانطور که برای این آخرین بار گفته ام حالا تغیر کرده ام و حتی اگر برای تو نباشم بازهم برای تو تغییر کرده ام .

امروز به یاد اولین بوسه زندگیم روز را سپری کردم و شب را با ناراحتی آن .

زندگیم تا قبل از آن در مقابل آن یک لحظه هیچ بود .

تو واقعاً یک جادوگر هستی . روح و جسمم را کنترل میکنی و با دوری از تو من به قهقرا  می روم .

هلن عزیزم . زیبای من و بت من . فراموشم نکن چون تو برای همیشه در قلب من خواهی ماند اما من برای تو چی هستم غیر از یک آشنای پاگرد طبقات زندگ .

از وقتی که شنیدم خواستگار تو هم آنقدر دوستت داشت که از تو طلب روحت در دنیای پس از مرگ کرد دیگر سرد شدم و نمیخوام برای من باشه . من طعم عشق رو حس کردم و میدونم چقدر سخته که نتونی به چیزی که با تمام وجودت میخوای نرسی و حالا اگر این رو هم از آن مرد بگیرم چه دیگر از او خواهد ماند . اگرچه دوستت دارم و بدون تو من هم نخواهم بود .

پس تنها گوشه ای از قلب بزرگ و زیبایت را در اختیارم بگذار . میدانم که از دستم ناراحت هستی و لعنتم میکنی که چرا این روش رفتار من است اما بازهم عاجزانه گوشه ای از قلبت را طلب میکنم . در حدی که فراموشم نکنی . من از فراموشی میترسم .

روزها میگذرند و برگهای درختان پائیزی بر روی سنگ سرد روئینم فرو خواهند افتاد و ریشه سرد درختان وجودم را دوباره به جهان بازمیگرداند .

در خیالم تو را در میان بازوان جوانی زیبا و مهربان ترسیم میکنم با صورتی سفید و دستانی کشیده و قدی بلند . کودکی که بر روی زانوانت نشسته و با دستانت بازی میکند و مردی که زمزمه عشق در گوشت میخواند .

من کجایم در آن لحظه در نا کجا آبادی صدها و بلکه هزاران مایل دورتر و در کنار ساحلی سرد و طوفانی با شیشه ای شراب ناب فرانسوی .

موزیک تندی گوش میکنم  ( دیوانه شده ام )

به یاد لمس دستت در دستم هستم به یاد گرمی لب های شیرین و بزرگت که به من زندگی را هدیه کرد , یاد چشمهای درشت , خمار و دوست داشتنیت و موهای بلند و روشنت که آرزوی دست زدن به آنها را دارم. قد بلند و راه رفتن زیبایت . رفتار بزرگ منشانه تو . پوست سپید تر از ماه تو . گونه ها براق و برجسته تو . بینی کودکانه تو . دندانهای سفید و بزرگت . ابروهای روشن خوش حالت تو . چرا همه خوبیها و زیباییها در تو یکجا جمع شده است ؟

راه رفتن زیبایت را از دور دیدم . خرامیدن تو و حرکت و پیچ و تاب خوردن موزونی که باعث میشود دل هر انسانی به غیر از من بلرزد . نگاه خمارت که هر اراده آهنینی را میشکند و مرد کوه پیکری را به زانو در می آورد روان مرا نیز در نوردید . صدای گرفته و پر طنین تو را حالا هم در میان هیاهوی موزیک تند و کوبنده حس میکنم . اشاره تو هر قدرتی را میشکند و من فکر نمیکنم که مردی بتواند در مقابل تو ایستادگی کند . تو مافوق هر موجودی هستی و بر همه مردان و زنان خواسته یا ناخواسته مسلط میشوی .

ایکاش گوشهایم برای یکبار هم که شده سرم بر روی قلبت قرار میگرفت و صدای تپش قلبت را میشنیدم تا باور میکردم که تو هم مثل من یک فانی هستی . اگرچه میدانم که آرزوی محالی است ولی به هر حال چه باور بکنی . چه نکنی این یکی از ارزوهای من است .

اما مگر میشود ؟؟؟؟ تو جاویدانی .

حاظرم تمام زندگیم را بدهم تا ساعتی تنها در کنارت بشینم و فقط دستانت را در دست بگیرم .

چه ارزشی دارد زندگی بدون تو .  تنها تو هستی که ارزش زندگی کردن را داری و به غیر از تو چیزی نمیتواند باعث شود احساس خوشبختی کنم . چرا تو هلن عزیزم ؟؟؟

فکرم مشغول تو شده و جز در دایره ای بسته که مرکزش تو هستی حرکت نمیکند . همه چیزم به تو خلاصه شده . اسمت را ده ها بار در روز زمزمه میکنم و بارها از خودم در باره تو از خود سوال میکنم و تنها به این جواب میرسم که : « یا هلن یا هیچ »

روزها گذشته و تو در نظرم هر روز خواستنی تر و زیبا تر شده ای .

ریحانه دوستت دارم و به خاطر از دست دادنت تنها یک قطره اشک از چشمانم خواهد چکید که آخرین آن است و بعد از آن جسد بدون قلبم در میان مردمان دیگر زندگی خواهد کرد .

فکر میکنم که مثل همیشه از دستم خسته شدی و الان هم دارم بیشتر از خودم منزجرت میکنم . اما هلن عزیزم اینو بدون که من تو بازی عشق اگرچه باختم اما ناراحت نیستم که به تو باختم . تو اونقدر با ارزشی که حتی آشنایی با تو هم یک افتخار بود . برای من مهم نیست که پدرت و مادرت کی هست . کجا زندگی میکردی و میکنی و وضع اخلاقیت چطوریه . برای من مهم نیست که تو مجردی یا متاهل . چند سال سن داری و چه راز سر به مهری تو سینه هات خفه کردی. برای من تنها یک ریحانه هستی و بس .

از صمیم قلبم برای تو آرزوی خوشبختی میکنم و حتی اگه منو لیاقت دوستی خودت هم ندونی به نظرت احترام میذارم . چون در نظرم اونقدر بزرگ هستی که خودمم باور ندارم هم شان و هم صحبت تو باشم . البته این از کوچکی من نیست بلکه از بزرگی و شان تو هستش

راستی قلب من اینو هم بگم که اگه گاهی تن صدای من کمی بلند تر از حد معمول شد برای این بود که نتونستم بی گناهی خودم رو به تو ثابت کنم و به اصطلاح کم آوردم و از روی ضعف صدام بلند شد , برای همین امیدوارم بلندی صدامو حمل بر بی ادبی من نکنی و مورد دیگه هم اینه که من گاهی اوقات توی جملاتی که بهت گفتم کلمه ای رو به کار بردم که منظور واقعیم چیز دیگه ای بود و چون اون لحظه مغزم کلمه ای رو پیدا نکرد اون رو گفتم که باعث ناراحتی تو شد و من اینو هم چند بار احساس کردم . از این بابت هم شرمنده ام .

از این به بعد هم مثل گذشته در مورد تو توی وبلاگم مینویسم .

آریا فرجند

بازهم تو

 

ساعت 11:00 شب روز 21/3/88  پنجشنبه  . داخل اتاقم خسته ولی شاد

 

روحم لبریز از خوشی و شاید هم بهتره بگم که خیلی سرخوشم . امروز دوباره با هلن بیرون رفتم و روز بسیار بسیار عالی رو گذروندیم . همه چیز در کمال عشق و محبت شروع شد و به همین خوشی هم به پایان رسید و من بی صبرانه مشتاق رسیدن لحظه های بعدی هستم .قراری دیگر و روزی دیگر . 

  

ایکاش آن 90 دقیقه با هم بودن هیچگاه به انتها نمیرسید .کاملاً مطمئنم که او به مقداری کمتر به وجود من عادت کرده و همین تنها دلخوشی ام است که به این زودی از دستش ندهم و دوباره اسیر لحظه های تلخ و خاطرات شیرین غمناک توام با چشمان نمناک نشوم . به هر سو نمیدانم کدامین کار درست است و کدامین غلط تنها به من ثابت شد که بت غرورم را با تبری بر دست او شکسته یافته ام . حالا هم چیزی نیستم جز بینوایی که به امید زنده است به امید دقایقی که زمان می ایستد و تنها من هستم و او .  

وای وای وای  

جنونم شهره خاص و عام شده و دیوانگیم حتی به خودم هم ثابت شده . دیگر از چه خجالت بکشم . من که همه باختنی ها را باخته ام . ریحانه عزیزم بازهم با لبخند شیرینش و دستان سردش مرا با ناکجا های هپروت خیال برد . با لمس دستانش همه زندگیم در مقابلش بی معنی می شود . 

 چرا ؟ دلیل این ضعف من چیست ؟ آیا من دوستش دارم ؟  

نمیدانم .  

فکر کنم . . .  

آری ... هزاران بار فریاد میزنم . ای رویایی صبح دم من . ای خیال واقعی من .  

 

 

دوستت دارم

یک روز دیگر هم گذشت

به نام خالقم 

 

 امروز سه شنبه 19/3/88 . ساعت شروع نگارش 8:44 دقیقه عصر . داخل اتاق خودم . درها بسته و چراق خاموش .  

 

یک ساعتی میشه که از دانشگاه اومدم . امتحان آب زیرزمینی داشتم که واقعاً هم مشکل بود و تقریباً 2 ساعتی طول کشید . صبح زود (ساعت 5) بیدار شدم و دیشب هم خوب نخوابیدم . نتیجه این که الان سردرد دارم و چشمهام هم خواب آلودند . از یکشنبه تا الان و از موقعی که با هلن خداحافظی کردم . دائم به فکرشم . دلم میخواد هر لحظه ام عطر اونو بده و هر ثانیه ای چشمم با دیدن اون آرام بگیره اما با تمام وجودم خودم رو کنترل میکنم تا فعلاً تماسی از طرف من انجام نشه و اونو آزرده نکنم . چون من خودم به هیچ وجه دوست ندارم کسی به من پیله بشه برای همین منم همین جور با دیگران برخورد میکنم اما یه مسئله دیگه هم اینه که هلن ممکنه فکر کنه من دوست ندارم باهاش صحبت کنم و این از دومی بدتره . به هر حال امروز تصمیم ندارم براش زنگ بزنم اما فردا غروب اگه خدا عمری داد بهش زنگ میزنم و برای همین هفته قرار یه کافی شاپ یا سینما یا هر جای دیگه رو میذارم . از این مسئله هم که بگذریم یه نکته جالب دیگه هم پیش اومد . فکر کنم دیشب بود . وقتی نظراتی رو که دوستان برام گذاشته بودند میخوندم به یه جمله جالب رسیدم که منو در مورد احساسم دچار شک کرد . یکی از بازدید کننده ها برام نوشته بود که احساس من به دوست دخترم هوسه و عاقبت خوشی نداره !!! امروز توی ماشین به این مهم فکر کردم که شاید درصدی هم که شده دوست ناشناسم راست میگه برای همین از خودم پرسیدم : " ایا حاضرم با هلن ازدواج کنم بدون اینکه رابطه ای از لحاظ فیزیکی داشته باشم ؟ " .  

حقیقتش جواب به این سادگیها نود و خیلی هم روش فکر کردم اما به این نتیجه رسیدم که حاضرم ! ! ! 

 نمیدونم شاید هم احمقانه باشه ولی اون با بدن زیبا و چهره دوست داشتنیش رو من تاثیر نمیذاره . یه چیزی تو وجودشه که احساس میکنم مثل خودمه . متفاوت با بقیه . مجنون خدایی و پر غرور . دروغگو و در عین حال ساده . مرموز و دوست داشتنی . زیبا و شیک . تلفیقی از زشتی ها و زیبایی ها . متضاد متضاد متضاد درست مثل خود من اگرچه آینده روشنی برای رابطه دوستی من و اون وجود نداره اما احساس میکنم اگه این بند بین من و اون از هم باز بشه من هرگز نمیتونم به کسی اعتماد کنم . ایکاش پیوندی بین من و اون وجود داشت که میتونست ما رو به هم زنجیر کنه . ایکاش روح ما با هم به شیوه ای گره میخورد که یکی میشدیم . اما دریغ که نمیشه . . .

Xianvfeifei

Xianvfeifei it's about u

سلام

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهای زیادی گذشتند و بلاخره گردش ایام به امروز رسید

روز خوبی بود و چندان هم چیزی از آن باقی نمانده , خستگی از مسیر راه پر پیچ و خم جاده در تنم باقیست و با آخرین قدرت بازوان و انگشتان به دکمه ها پر سرو صدای این صفحه پر از کلید فشار وارد می کنم .

الان ً ساعت 7:34 دقیقه غروب روز پنجشنبه است و فردا یک روز تعطیل برای من است که البته کارهای عقب مانده را باید انجام دهم. 

هیچ کس نیست و من تنهای تنها داخل اتاقم  نشستم . حوصله زیادی ندارم .

دلم میخواست از چیزهای زیادی مینوشتم اما متاسفانه نه دیگه مثل سابق فرصتی هست و نه حوصله ای منتها هر از گاهی حوس نوشتن باعث میشه که بیام و برای قلبم بنویسم . از اینکه دوست دارم عاشق بشم اما ترس از شکست باعث شده که شهامت جلو رفتن رو نداشته باشم . برای زندگیم برنامه ریزی میکنم و تنها یک هدف دارم . رفتن به چین

شروع کردن یک زندگی جدید در محیطی جدید .

شاید این موضوع همیشه در حد یک رویا و خواسته دوران جوانی باقی بماند اما در حال تنها چیزیست که باعث جلو رفتن من میشود و تنها هدفی است که به امید آن به فعالیت می پردازم .

دخترها و شخصیت های بسیار جالبی در اطرافم وجود دارد . گاهی وسوسه میشوم به کسی پیشنهاد بدهم . اما دیگر هیچ نیازی در خود احساس نمیکنم که شخص مقابلم بتواند برطرف کند . برای من  در این زمان همه چیز تقریباً تمام شده است  .

سکوت گرما

بازهم سلام

ساعت حدوداٌ  یک ربع به ۶ بعد از ظهره و هوا شدیدا گرم و مرطوبه . از شدت گرما زیر پیراهنم کمی مرطوب شده و روی پیشانیم نیز احساس رطوبت میکنم و هر از گاهی با دسمالی نوازشش میکنم .

بی دلیل به وبلاگم اومدم و بازهم بدون دلیل شروع به نوشتن کردم

امروز برای عاطفه چند جمله نوشتم و ازش خواستم که منو ببخشه . کار درستی نکردم چون احتمالا اون تا حالا منو فراموش کرده بود و الان براش خاطرات بدی رو زنده کردم اما توی اون لحظه نمیتونستم چیزی ننویسم

الان به هلن فکر میکنم به خود خود ناکسش . به اون قیافه بی نهایت قشنگش و اون وجود خواستنیش که برای بدست آوردنش زمانی هر کاری میکردم . حالا برام همه چیز فرق کرده نوع دیگری دوستش دارم . بیبشتر احساس ترحم می کنم . احساس کمک به هم نوع

به هر حال رابطه ما ۹۹.۹۹ ٪ تموم شده هستش

دیگه حال ندارم . بعدا بازم میویسم

سلام

ساعت 6:49 دقیقه غروب روز پنجشنبه 86/12/23

داخل اتاق پشت سیستم نشستم و دارم تایپ میکنم . بیرون هوا تاریک شده و بد جوری هم دلش گرفته . فکر کنم امشب بارون تندی بیاد .
دلم میخواد تنهایی میرفتم بیرون و کمی قدم میزدم . دلم میخواست کنار دریا بودم . ناراحت نیستم . فقط بی حوصله ام . دلم چیز تازه ای میخواد . انگیزه ای برا زنده بودن .
دنبال آدم تازه ای میگردم که نمیدونم کیه و کی میاد .


قراره که خودش بیاد تو زندگی من . حالا چه موقع میاد خدا میدونه .
دوستهای خوبی پیدا کردم .
شاید این از شانس منه که توی روزهای خسته کننده نا امیدی یکی همیشه کنارم میمونه

اما تو هلن
فراموشت میکنم
قسم میخورم که فراموشت کنم

منفی

دوباره جواب منفی
دوباره ناراحتی

دفتر خاطرات رو ورق زدم .
به فکر فرو رفتم
چه کار میشود کرد


جواب منفیست

زندگی برای زندگی

دقایق به سرعت میگذرند

تصاویری از جلوی چشمانم در امتداد سیری مستقیم در حرکتند

به کنارم نگاه میکنم . چهره ای زیبا ولی بی رمق میبینم

چشمهایش نیمه باز هستند

لبهایش مثل قنچه ای نو شکفته در پائیز خشک و کوچک اند

دستان سردش به شیشه چسبیده اند .

شیشه از سردی دستانش اشک میریزد

من با ابروهایی گره کرده . به شیشه سرد حسادت میکنم

قلبم به آرامی میتپد

به بینی کوچکش نگاه میکنم

به بلندی پیشانیش نگاه میکنم

اوج خواستن را در تنم احساس میکنم

نور ماشینی که به تندی از کنارمان میگذرد دقایقی بازی نور و سایه را ایجاد میکند

همه چیز بی رنگ شده است

همه چیز سرد و مرطوب است

بازوهایم خشک شده .

سرش روی سینه ام می آرامد

سنگینیش را احساس میکنم

 

 

 

صدایی میشنوم

چشمهایم را باز می کنم .

روز دیگری آقاز شده و عشق شبانه ام را باید در شبی دیگر و رویایی دیگر جستجو کنم