همه جا تاریک است , نور قرمز کم سویی از گوشه های راهرو سوسو میزند . همه چیز گنگ و کج و معوج است , هوا سنگین و زمین مفرش شده به رنگ تیره است . به آرامی در راهرو به جلو میروم . چشمها سنگین و خواب آلود و تنی که به سنگینی کوه شده و تکیه به دیوار تلو تلو خوران قدم به قدم جلو میرود . صدای موزیک تند و بوم بوم . سوسوی نور قرمز و سایه های بیرنگ و خاکستری که هر از گاهی بی تفاوت از کنارم میگذرد . فراموشی مطلق و ذهنی که هیچ چیز را نمیتواند تصور کند . همه خاطراتم ناپدید شده و فقط صدای تندی را میشنوم که بدنم را میلرزاند بی اختیار و موزون سرم را تکان میدهم و راه میروم . لذت میبرم ای بی احساسی و آزادی . تمام وجودم شناور شده در هوا دست و پا میزنم و تکان میخورم .
لغزش دستی را بر روی تنم حس میکنم . صدای زوزه .... !!! نه صدای ریتمیک بوم بوم موزیک است و صدای زیری که لابلای ارتعاش تنم از پوستم جذب میشود و به مغز میرسد .
چشمها تقریبا بسته و راهرو بی انتها همچنان ادامه دارد .
کمی جلوتر میروم . سکوت برقرار میشود .
چشمهایم نیمه باز میشود . روی کف راهرو در گوشه ای افتاده ام و به سقف خیره شده ام . از دور نزدیک شدن کسی را احساس میکنم . سایه ای که از کنارم میگذرد . چند قدم دیگر هم میرود و بعد می ایستد . چرخی میزند و به سمتم می آید . بر رویم خم میشود .
بوم بوم بوم
دوباره ارتعاشی دیگر و حس جاری شدن زندگی همراه با آن در تمام وجودم . به چهره خاکستری ای که بر رویم خم شده دقیق میشوم . هیچ چیزی نیست . هیچ احساسی . زیباست
لبخندی کمرنگ گوشه لبش میبینم و بعد دوباره تنهایی را حس میکنم .
حالا آزادم