سلام
بازهم شب شد و بازهم حرفهایی که باید گفته بشه تا بتونم کمی احساس آرامش کنم
ساعت از یازده شب ده دقیقه ایست که گذشته , هوا خنک و مطبوع است و صدای بلندی شنیده نمیشود جز چک چک مداوم صفحه کلید
با خودم نشسته ام و صمیمانه و بی رودربایستی به گذشته نگاه میکنم . به همه خاطراتی که دارم . به همه انسانهایی که از زندگیم گذشتند و چیزی که از من باقیمانده . شاید باید با خودم روراست تر باشم و دوباره در مورد خود قضاوت کنم اما با هر معیاری که برای سنجش استفاده میکنم خودم را چندان بدتر از اطرافیانم نمیبینم . حداقل اگر خیانت میکنم خودم را سرزنش میکنم و تغییر کرده ام . کسانیکه در مسیر زندگیم گاه با من بودند را همیشه فقط در خاطرات نگه میدارم و با طرفم هرچقدر تلخ و بی ادبانه اما صادقانه صحبت میکنم . تنها چیزی که در ازای گفتن همه چیز میخواهم کمی آرامش و روراستی است . حالا که حتی از طرفم انتظار پاک بودن هم ندارم شاید کمی صداقت داشتن انتظار زیادی نباشد .
با فروغ امروز در مورد راحله صحبت کردم . دختری جالب با شخصیتی حساس . واقعا نمیدانم که شخص مناسبی برای من است یا نه اما دوست دارم حالا که با کسی نیستم حداقل شانسی دیگر داشته باشم .
شاید همه این خواسته های من بخاطر خستگی ام است . روزهایی را میگذرانم که بینهایت خسته کننده است .
شاید خیلی احمقانه باشه اما الان تو این لحظه فقط
دلم میخواد یه دختر کوچولو داشته باشم
سلام. فروغ خواهرتونه؟
بله