آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

شب بی پایان

ساعت نزدیک 4 صبحه و من خسته و درگیر با احساساتم روی تخت دراز کشیدم . دارم به همه چیز و در عین حال هیچ چیز فکر می کنم . صدای تکراری گردش فن ها و همینطور هم گرمای ناشی از وجود زنده خودم - صدای کلیک های شاهین و لعزش دست بر روی میز همگی نشان دهنده شب آرامی برای من نیست . 

اما چیزی ورای این فرعیات مرا آزار می دهد . 

 

به انسان بودن خود شک کرده ام 

 

 

بخشش می طلبم از کسی که باید ببخشد

زیبایی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوباره سلام

ساعت 16:43 دقیقه و کسی جز شاهین خونه نیست هوا کاملا روشنه اما میخواد تایک بشه و رنگ تند نارنجی اتاق رو پر کرده , چیز زیادی با پایان خدمتم نمونده و از حالا دارم برای سفر برنامه ریزی میکنم سفری که شاید همه چیزم رو تغییر بده و منو از همه چیزو همه کس جدا کنه .

شبها موقع خواب که میرسه با تمام خستگی اما وقتی سرم رو روی بالش می زارم به چیزهای دیگه ای غیراز اینی که هستم و دارم فکر میکنم میرم به سرزمینی که قیمت هر چیز فقط خواستنه و زحمتش فقط لمس کردن . 

به کارهایی فکر میکنم که برام یه آرزوست انجام دادنش و به آدمهایی فکر میکنم که محاله برگردن یا بیان تو زندگیم . اما بعد وقتی به این فکر میکنم که بعد بدست آوردن همه اینها بازهم چی میخوام اونوقت فقط یه چیزه که ته زهنم باقی میمونه و اونم ترس از بعد .......

بهتره از این مسئله بگذریم چون فایده ای با حال هیچ کس نداره و تبع جوانی هم یعنی نفهمیدن حالا ما هم فرقی نمیکنیم .

ساعت ها پشت سر هم میگذره و من لحظه به لحظه بیشتر به خودم فکر میکنم و اینکه باید راهم رو انتخاب کنم .

حالا تو زندگی من چند تا علامت سئوال هست که باید برطرفش کنم


به امید موفقیت تو که داری منو میخونی یه درود پارسی بر روانت

خنده

ساعت 12:20 ظهر است و هوا آفتابی . دیروز مرخصی نتونستم بگیرم و شب رو تو ستاد خوابیدم اما امروز صبح اول وقت اومدم خونه و حالا دارم یه روز خوش رو میگذرونم . فردا پنجشنبه هست اما کار زیادی واسه انجام دادن تو ستاد دارم .

خلاصه زمان هم سریع میگذره و هم کند در کل محیط عالی و خوبی نیست اما میتونست خیلی بدتر از این هم باشه برای همین اعتراضی به شرایط موجودم ندارم .

دلم میخواد همین الان سوار هواپیما میشدم و میرفتم به همون جایی که لین منتظرمه جایی که احتمالاً بهترین جا نیست اما آرزومه ببینمش .

آفتاب و سرما همیشه ترکیب مورد علاقه من هستند و حالا دارم لذت میبرم.

طلوع خورشید


ساعت 5:25 دقیقه صبح و من داخل اتاق خاموش و بی صدای خودم در حال نگاه کردن به کیبورد و پائین و بالا رفتن دکمه های کوچک آن هستم . دیشب دقایقی با لین حرف دم و حالا از اطمینانی که بین ما به وجود آمده لذت میبرم  . حالا برای من بودن با دختری که فکر میکنم دوستش دارم چیزی غیر ممکن به نظر نمیرسد دختری که هدفم از بودن با او به هیچ وجه یک میل جنسی - جسمی نیست بلکه واقعاً از لحاظ روحی احتیاج به وی را نیاز میکنم . به هر حال فاز جدیدی از زندگی و علاقه را تجربه میکنم و در این روزهایی که از بخت خوش خدمت سربازی ام بسیار آسان شده وجود لین در میان آرزوهایم به من مید مضاعف میدهد .

زمان در حال گذر است

باد سردی زمین را جارو میکند و برگهای خشکیده در سایه سرد غرب پاییز روی زمین نم کشیده با تقلا جابجا می شوند . صدای همهمه کودکان که در دور دستی با هم به شور نشسته , صدای کلاغ غمگین , صدای زمزه باد در میان شاخه های سرد .

باران شروع میکند به باریدن .

شانه های عریانم را نثار آسمان می کنم و راه می روم . قدمهایم خسته و مستانه هستند و چشمان نیمه بازم بارانی تر از دریا به صندلی های ردیف در کنار جاده باریکی که می گذرم خیره شده . دستانم باز است و توان جمع کردنش را ندارم , دندانهایم از میان لبان خشکیده ام بیرون زده .

لغزش قطره ای سرد بر گونه ام را حس میکنم .

باران شور میبارد .

راه می روم و در ذهنم تنها شعری جاریست مانند رودخانه ای که هیچ مقصدی ندارد . خودش را به هر کناری میکوبد و همه افکارم را در گردابی حل میکند . تنهای تنها بی احتیاج به هیچ کس روئین تنی آسیب دیده با تنی لرزان گذر سرد زمان را طی میکند . 

بدن کاملا عریانم از هیچ به سوی هیچ حرکت میکند و تنها قدری برایم نیرو مانده که چشمانم را نیمه باز نگاه دارم و بگریم . قلبم سنگیست که هیچ احساسی ندارد و آخرین قطره انسانیت نیز با آخرین لزش از گونه ام بر زمین می چکد . به روزهای سردتر و تنها تر فکر میکنم و تنها آه سردی از دهانم خارج می شود . به گذشتگان فکر میکنم به تمام کسانی که زیستند و رفتند و شاد بودند , غمگین بودند , زیستند و رفتند . به کودک تازه زایی فکر میکنم که میگرید . به ناله ماده گرگی در شب سرد زمستان توله به دندان گرفته و راه میرود . به طفلی فکر میکنم که تفنگ بدست و نوار فشنگ به دور کمر در کمین نشته . به مرد چاقی فکر میکنم که سر خم میکند و فرودی می آورد در حالی که می خندد .

رمق آه کشیدن هم دیگر ندارم . زبانم خشکیده . تنها سرمای محض است که از بدن عریانم عبور کرده و به مغز استخوانم رسیده .

آسمان خاکستریست و زمین سیاه .

به همه چیزهای بد دنیا فکر میکنم . به آرزوهای پست و شهوت و به حرص و دروغ فکر میکنم به خیانت به هر چیز بد . خدایا از تو بیزارم که اینها را آفریدی ایکاش هیچ وقت وجود نمیداشتند و هزار بار شکر که طعم بدی را فهمیدم که وگرنه هیچ گاه خوبی را تشخیص نمیدادم .

با تمام وجود منتظر گذشت زمانم

می افتم و برگها تنم را می پوشانند .

شبها با یاد تو

شب است ساعت از ۲۲:۱۰ دقیقه گذشته و لحظه به لحه چشمانم بیشتر خمار خواب می شوند . به یاد سختی های روز جمعه و پنجشنبه داخل ستاد و بلاهایی که سرم اومد می افتم و البته خیلی هم الان دیگه برام مهم نیست و بیشتر به اینکه فردا ساعت ۴ صبح بیدار شوم و در این هوای مرطوب و بارانی به ستاد بروم و بعد یک رژه مسخره در صبحگاهی بی معنا را دوباره تجربه کنیم . تشریفات واقعا چیز مسخره ای می شود اگر هر هفته باشد . 

صدای موزیک و مارش صدای پوتین هایی که بر زمین سائیده میشود و سپس با آن برخورد میکند همگی چیزهایی هستند که شاید خیلی تحسین بر انگیز و پر ابهت جلوه کنند مخصوصا که میدان بزرگ و همه چیز منظم باشد . اما با وجود هفتگی بودن و کارهایی که باید بعد و قبل انجام دهیم و در نهایت هم چیز خاصی از اینهمه سختی بیهوده حاصل نمیشود تقریبا میشود گفت که هیچ کس حتی خود کادری ها هم حال رفتن ندارند و اگر بتوانند در جیم زدن شک نمیکنند . به هر صورت ما سربازیم و همه کاسه کوزه ها بالای سرمان هی و حاضر جهت فرود هستند . 

خلاصه خیلی خسته ام و بد بیاری هایی هم آوردم  

 

امروز ساعت ۱۶:۰۰ از در پادگان مرخصی های روزانه داده شد و همه سربازهای بومی که از جمعه غروب لغو مرخصی شده بودند زدیم بیرون . اولین کاری که خونه رسیدم کردم گرفتن دوش بود و بعد هم که مدتی برق نداشتیم . بعدش هم اینترنت و صحبت با لین عزیزم که خیلی حال داد و از جملاتی که بکار میبرد فهمیدم که اون هم احساسات قوی تری نسبت به من پیدا کرده و خیلی سفارش میکنه مواظب خودم باشم و فلان کار رو نکنم یا بکنم . خلاصه خوشم اومد که دیگه علناْ محبت خودشو ابراز میکنه . 

 

حالا تنها چیزی که مونده حدود یکسال خدمته که امیدوارم هرچه زودتر تموم بشه و بریم سراغ آرزوهام . 

 

شب همگی عزیزان و عاشقان خوش 

به امید نوشتن برگی دیگر

همه چیزم هیچ چیز است

عقربه های ساعت به آرامی از 21:45 دقیقه شب عبور میکند . همه چیز تقریبا آرام است شاید هم دلیلش تا حدی مشکل گوش من است !!

صدای آرام صفحه کلید و بازی کردن شاهین شنیده می شود . خواب به چشمم راه افتاده . دلیلش هم اینکه دیشب پست (معاون افسر نگهبان) بودم و تا صبح بیدار .

همه چیز شاید ایده آل باشد برای یک سربازی راحت و بی دردسر  ( خدمت در شهر خود مانند یک کارمند و حداقل پست ممکن و ... ) اما بازهم زندانی زندانیست و زندان زندان . چند وقتیست کمی حال جسمیم جالب نیست و مدام دچار مشکل های مختلف می شوم . گاهی سرم درد میگیرد و گاهی قلب . امروز گوش راستم دچار مشکل شده و تقریبا چیزی زیادی از این گوش نمی شنوم , انگشتانم درد میکند و در کل خیلی بی حس هستم . به مردن در جوانی فکر میکنم و می ترسم . به زیر انبوهی از خاک رفتن و پوسیدن . خورده شدن بدن و اضمحلال آن برای مغزی که تصویری زنده از آن می سازد بسی غیر قابل تحمل است .

به لین عزیز که هزاران کیلومتر دورتر در شنیانگ زندگی میکند و حالا رابطه ام با او تغییر شکل داده و جدی تر شده فکر میکنم و میبینم که کارهای زیادی هستند که باید انجام بدهم .

اما بعد از بدست آوردن همه اینها چی  ؟ روح ما همیشه دنبال بیشتر است و شاید همین طمع باعث شود که خیلی ها به مرگ فکر نکنند . اما وقتی که بزرگترین آرزوهای شما به وقوع بپیوندد در پس آن چه چیز منتظر است ؟

شاید نگاه خیلی بد بینانه ام به زندگی را حتی خودمم نپسندم اما حالا که می نویسم طور دیگریست .


فردا صبح دوباره همان لباس , همان کارها , همان روز و همان دقایق تکرار خواهد شد . طبیعت چرخیست که تنها میگردد و هیچگاه رو به جلو نمیرود . ما می آییم و می رویم و تنها عوض میشویم .

هیچگاه اتفاق جدیدی نخواهد افتاد .

به دستانم نگاه می کنم و احساس خوشبختی میکنم از کسی که هستم و چیزهای اندک و کوچکی که دارم اما هیچ چیز واقعاً متعلق به من نیست حتی بدنم .

سلام


بازهم مزاحم همیشگی کاغذهای سفید شدم و سعی میکنم چیزی بنویسم که واقعا نمیتونم به خوبی توصیفش کنم .

همه ما ها لحظه هایی پر احساس رو تجربه کردیم و میدونیم چیه ولی آیا تا به حال شده همه چی براتون توی کسری از ثانیه یه دفعه خالی از علاقه و احساس بشه ؟

بود و نبودش فرقی نکنه . نه غم باشه و نه شادی . فقط و فقط بی تفاوتی ؟؟

اگه اینطوره به لحظه حال من خوش اومدین



گاهی چیزهای وجود دارند که میخویم بگیمشون به کسی و از روی حماقت اولین کسی رو که دیدیم شروع میکنیم به صحبت اما هرچقدر که جلوتر میری و بیشتر میگی فقط متوجه میشی که نمیتونن درکت کنن و البته گاهی سرشون رو به نشانه تائید یا همدردی برات تکون میدن گو اینکه خودشون نمیفهمن چی رو تائید میکنن !!


احمقانه است ولی واقعیت داره


هر کدوم ما چیزی رو داریم که نمیتونیم به کسی بگیم و حتی اگه بخواهیم توصیفش کنیم بازهم توسط دیگران قابل درک نیست .

برای من این ناگفتنی ها اشتباهات گذشته منه که با اینکه برای بعضی ها میتونه چیز مهمی نباشه ولی با این وجود احساس گناه کردن و خود را نبخشیدن بدتر از هر زندانی است . حس شیطان بودن و بی رحمی نهفته که ترسناک است . شاید در زمان دیگری اگر زندگی میکردم چیز وحشتناکی بودم .

از خدم میترسم و از اینکه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم . سعی میکنم اما میدونم غریزه خیلی قوی تر از اراده هر انسانیه .


نمیدونم 

شاید زندگی برای همه همین شکلیه

سعی کنید بخونید متنو بعد تصور کنید و سپس جواب بدید

سلام به هر کسی که میاد تو وبلاگ من


فرض کنید در 20 دسامبر سال 2012 به سر میبریم . همه چیز عادی است و ساعات اولیه روز مثل هر روز دیگری آغاز میشود و زندگی به جریان می افتد اما ناگهان از اواسط روز همه تلفن ها دچار مشکل میشوند و رادیو ها قطع . برق میرود و همه چیز از حرکت باز می ایستد و سپس ساعتی بعد هه چیز دوباره به حالت عادی بازمیگردد .

شما نگرانید و شب به همراه خانواده شروع به گوش کردن به اخبار میکنید و درست راس ساعت 10 شب پرزیدنت به طور مستقیم از طریق تلوزیون با شما صحبت میکند و میگوید :" هوطنان عزیز جای هیچ نگرانی نیست . در طی چند روز آینده اختلالاتی ناشی از عوامل طبیعی زندگی را مختل خواهدکرد . لطفا در خانه هایتان بمانید و برای چند روز آب و غذا ذخیره نمایئد ." و بعد مجری ریشویی داخل تلویزیون ظاهر میشود و راجع به ظهور اما زمان شروع به صحبت میکند .

شما خسته اید و گیج . میترسید و هیجان زده هستید . به خانواده ه دوستان و کسانی که میشناسید فکر میکنید و اینکه اگر فردا پایان باشد این ساعات اندک باقی مانده را چه کنم !!

کمی بعد بیدار می شوید و به ساعت نگاه میکنید !!

ساعت 3 صبح است اما خورشید در حال طلوع است !!

به کنار پنجره میروید و به آسمان نگاه میکنید که مانند خون سرخ است و کمی بعد نسیم گرمی در سرمای زمستان به گونه هاتان میخورد و در افق دور دست شرق که خورشید طلوع میکند تنها سیاهی  غبار را میبینید .

به سرعت به داخل اتاق بازمیگردید و لباسهایتان را میپوشید .

چه کار میکنید ؟ به کجا می روید ؟ عکس العمل شما چیست ؟







ساعت 10 صبح است و گرمای هوا بیداد میکند و عرق میریزد . . . .






ساعت 11 صبح است و در جای جای شهر دود و آتش بیداد میکند و هر لحظه در گوشه ای شعله ای پا میگیرد . . .





ساعت  14 است و سیاهی افق نزدیک است





ساعت 16 است و همه خفته اند




حالا شما تنها هستید .




چه میکنید ؟