همه چیز تغییر شکل پیدا کرده . ساعت 6 بعد از ظهره و من تنها هستم و از این تنهایی به شدت بیزارم چند لحظه پیش بقیه رفتن برای هوا خوردن بیرون و من سر یه موضوع کوچیک لج کردم و نرفتم و حالا هم پشیمان نیستم فقط از این تنهایی و سکوت بیزارم . از ناراحتی تنم درد میکنه و عضله بازوم گرفته .
همین الان انگار خدا صدای منو شنیده . محمد زنگ زد و گفت اینترنتش وصل شده و البته داره میاد دنبالم که برم خونشون و براش اونو تنظیم کنم . همین خودش خیلی بهتر از خونه نشستنه