سلام
ساعت 1:30 روز پنجشنبه 9-4-90 . تو اتاق پشت سیستم نشستم در حالی که هوا گرم و شرجیه و اصلاً احساس راحتی نمیشه کرد اما بازهم فکر میکنم که نیاز به حرف زدن دارم . نیاز به گفتن چیزهایی که منو سبک کنه .
دوباره با اون دوست قدیمی کمی حرف زدم و مسیر حرفهامو نتونستم کنترل کنم و فکر کنم حالا براش سوء تفاهم در موردم بوجود اومده . همین هم داره اذیتم میکنه . امیدوار بودم یه کار نشدنی رو برام انجام بده و چون سخت بود نشد .
خلاصه هم ناراحتم و هم خوشحال . از طرفی دوست داشتم که اتفاقهایی واسم میفتاد و من کمی بزرگتر میشدم . کمی بلوغ فکریم رشد میکرد اما پاهراً همیشه باید یه آدم خام باقی بمونم . البته فکش هم کمی ناراحت کننده است اما چیکار میشه کرد .
حالا باید تموم فکرمو تلاشم واسه فرار کردن باشه . از همه چیز باید خودمو جدا کنم . مثل یه تولد دوباره اما خیلی دردناک تر و سخت تر . امیدوارم بتونم چون اگه نشه