آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

سلام


بازهم مزاحم همیشگی کاغذهای سفید شدم و سعی میکنم چیزی بنویسم که واقعا نمیتونم به خوبی توصیفش کنم .

همه ما ها لحظه هایی پر احساس رو تجربه کردیم و میدونیم چیه ولی آیا تا به حال شده همه چی براتون توی کسری از ثانیه یه دفعه خالی از علاقه و احساس بشه ؟

بود و نبودش فرقی نکنه . نه غم باشه و نه شادی . فقط و فقط بی تفاوتی ؟؟

اگه اینطوره به لحظه حال من خوش اومدین



گاهی چیزهای وجود دارند که میخویم بگیمشون به کسی و از روی حماقت اولین کسی رو که دیدیم شروع میکنیم به صحبت اما هرچقدر که جلوتر میری و بیشتر میگی فقط متوجه میشی که نمیتونن درکت کنن و البته گاهی سرشون رو به نشانه تائید یا همدردی برات تکون میدن گو اینکه خودشون نمیفهمن چی رو تائید میکنن !!


احمقانه است ولی واقعیت داره


هر کدوم ما چیزی رو داریم که نمیتونیم به کسی بگیم و حتی اگه بخواهیم توصیفش کنیم بازهم توسط دیگران قابل درک نیست .

برای من این ناگفتنی ها اشتباهات گذشته منه که با اینکه برای بعضی ها میتونه چیز مهمی نباشه ولی با این وجود احساس گناه کردن و خود را نبخشیدن بدتر از هر زندانی است . حس شیطان بودن و بی رحمی نهفته که ترسناک است . شاید در زمان دیگری اگر زندگی میکردم چیز وحشتناکی بودم .

از خدم میترسم و از اینکه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم . سعی میکنم اما میدونم غریزه خیلی قوی تر از اراده هر انسانیه .


نمیدونم 

شاید زندگی برای همه همین شکلیه

سعی کنید بخونید متنو بعد تصور کنید و سپس جواب بدید

سلام به هر کسی که میاد تو وبلاگ من


فرض کنید در 20 دسامبر سال 2012 به سر میبریم . همه چیز عادی است و ساعات اولیه روز مثل هر روز دیگری آغاز میشود و زندگی به جریان می افتد اما ناگهان از اواسط روز همه تلفن ها دچار مشکل میشوند و رادیو ها قطع . برق میرود و همه چیز از حرکت باز می ایستد و سپس ساعتی بعد هه چیز دوباره به حالت عادی بازمیگردد .

شما نگرانید و شب به همراه خانواده شروع به گوش کردن به اخبار میکنید و درست راس ساعت 10 شب پرزیدنت به طور مستقیم از طریق تلوزیون با شما صحبت میکند و میگوید :" هوطنان عزیز جای هیچ نگرانی نیست . در طی چند روز آینده اختلالاتی ناشی از عوامل طبیعی زندگی را مختل خواهدکرد . لطفا در خانه هایتان بمانید و برای چند روز آب و غذا ذخیره نمایئد ." و بعد مجری ریشویی داخل تلویزیون ظاهر میشود و راجع به ظهور اما زمان شروع به صحبت میکند .

شما خسته اید و گیج . میترسید و هیجان زده هستید . به خانواده ه دوستان و کسانی که میشناسید فکر میکنید و اینکه اگر فردا پایان باشد این ساعات اندک باقی مانده را چه کنم !!

کمی بعد بیدار می شوید و به ساعت نگاه میکنید !!

ساعت 3 صبح است اما خورشید در حال طلوع است !!

به کنار پنجره میروید و به آسمان نگاه میکنید که مانند خون سرخ است و کمی بعد نسیم گرمی در سرمای زمستان به گونه هاتان میخورد و در افق دور دست شرق که خورشید طلوع میکند تنها سیاهی  غبار را میبینید .

به سرعت به داخل اتاق بازمیگردید و لباسهایتان را میپوشید .

چه کار میکنید ؟ به کجا می روید ؟ عکس العمل شما چیست ؟







ساعت 10 صبح است و گرمای هوا بیداد میکند و عرق میریزد . . . .






ساعت 11 صبح است و در جای جای شهر دود و آتش بیداد میکند و هر لحظه در گوشه ای شعله ای پا میگیرد . . .





ساعت  14 است و سیاهی افق نزدیک است





ساعت 16 است و همه خفته اند




حالا شما تنها هستید .




چه میکنید ؟

تاریک و سرد مثل تنهایی

در جاده بی انتها و مستقیمی قدم میزنم . هوا رو به تاریکی است و تنها اندک نوری از میان درختان تنومندی که در دو طرف جاده کشیده شده مسیر را روشن می کند . هوا مه آلود و مرطوب است . رطوبت و سرما تا مغز استخوان نفوز میکند . انگشتان بی حس از سرما در جیب پالتو اندکی میجنبند اما احساسی وجود ندارد .

قدمها کوتاه ولی مرتب است و به جلو می روم با آهنگی یکنواخت که در مغزم مدام تکرار میشود .

لبها کبود شده و چشمها آب افتاده اند و اشک میریزد . صدای خش خش برگها که فدای قدمها می شوند و قارقار کلاغی که از فراز درختی میجهد و به سمت جنوب می رود ...

جاده خیس است و باد ملایم حال کمی تند تر میشود

قدمها آرام آرام تن خسته را به پیش میبرد 



ساحل شنی و گرمای آفتاب را به خاطر می آورم و لذت دراز کشیدن روی ماسه های داغ و نوازش انگشتانی بر روی پیشانی ام


لبخندی به چهره ام می افتد و کمی بعد با صدای خفه ای خنده کوتاهی میکنم 

قطره ای از رطوبت چشمانم می لغزد


صدای خش خش برگها ادامه دارد و لذت میبرم


سرما - خنده - اشک و لبخند حالت جالبی دارد و احساس بی احساسی در آدم ایجاد میکند میدانم راه میروم اما نمیدانم به کجا و چرا میلرزم از سرما اما لذت میبرم . خاطرات دردناکی از ذهنم میکذرد اما می خندم و خنده از درد چشمانم را تر میکند .


به هیچ چیز وابستگی ندارم و کسی را دوست ندارم . هیچ چیزی خواستنی نیست و چیز مقدسی وجود ندارد


از سرما لباس را محکمتر به خود میپیچم و کمی سریعتر راه می رود و کمی بعد می دوم و می خندم . سرعتم کم کم زیاد می شود . چشمانم را می بندم و تنها به فشار باد مضاعفی که به صورتم برخورد میکنم فکر میکنم و قطرات یخی که در گونه ام فرو میرود و میسوزاند . پاهایم زمین را دیگر حس نمیکند و دستانم را از جیب بیرون می آورم و باز میکنم .


موسیقی ریتم دار بازهم تکرار می شود و بازهم سریعتر میشونم


از دور دستها صدای کلاغ ها به گوش میرسد .



دیگر چیزی احساس نمیکنم

زنده ام حالا