آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

بدون شرح

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سفید مثل برف

سلام بازهم من و بازهم به دلیل برای نوشتن 

امروز بازهم همه چیز ناراحت کننده پیش رفت و من هم از کوره در رفتم و همه چیزو نادیده گرفتم و حالا یک انتظار دیوانه کننده و یک سکوت سنگین فضای خونه رو پر کرده حتی صدای تلوزیون هم شنیده نمیشه و با اینکه ساعت 5:30 دقیقه بعد از ظهر یک روش پنجشنبه هست اما انگار که هر ثانیه هزار سال طول میکشه . 

دوست دارم یه جای سرد باشم و از سرما بلرزم . هوس برف کردم . دراز بکشم و دانه های سردی رو که روی صورتم ذوب میشن حس بکنم .  میخواستم با دستام برف رو بشار بدم و تموم عقده های سرکوب شده رو بریزم بیرون . 

اما حالا کجا هستم پشت میز و در وسط یک روز تقریباً گرم با آفتاب بهاری و آسمونی بدون ابر . 

چشمهام حالا دیگه واقعاً سنگین و خواب آلود شدن نه از خواب بلکه از خستگی . همه چیز کسل کننده و تکراری شده . حتی شوق فرار کردن و رفتن هم دیگه زیاد تو وجودم باقی نمونده . 

از خودم خسته شدم از ایرادهایی که دارم از مشکلاتی که برای خودم درست میکنم از وضع زندگی و از همه چیز خسته شدم . نمیگم بدم میاد چون واقعاً با ظاهرش مشکلی ندارم . 

حتی همه هدف های زندگیم هم بی معنی شده . وقتی اوج داشتن همه چیز هم تغییری برام بوجود نیاره چی ؟ 

فقط میدونم هر راهی رو که انتخواب کنم دیگه نمیتونم زندگیمو دوباره لود کنم . 

حالا فقط دوست دارم بخوابم .