آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

یک بار دیگر

زندگی جریان آبی شده که توان حرکت کردن در خلاف جهتش را دیگر ندارم . جنگ ها و مشکلات و سختی ها یکی یکی شخصیتم را تراشیدند و حالا پیکره ای بی چهره از من باقی مانده . بدیل به موجودی شده ام که هیچ کس حتی خودش هم دیگر خودش را نمیشناسد . دیگر هیچ لذتی برایم نیست که بتواند مرا از خود بیخود کند . حالا تنها چیزی که کار میکند نیمی از باقیمانده من است که مرا به اجبار به روتین زندگی حکم می دهد . حالا من دیگر خودم نیستم . 

با خودم فکر میکنم که چه شد که به اینجا رسیدم ؟! واقعا نمیدانم . حوادث انقدر سریع اتفاق افتادن که من خودم هم تسلسل اتفاقات را فراموش کردم . 

دوست دارم در هوای سرد و ابری کنار دریا روی شن دراز بکشم و چشماانم را ببندم . به هیچ چیز فکر نکنم . به مطلق به وجود نداشتن و به سیاهی . میخواهم تهی باشم از غم حتی اگه بهایش از دست دادن احساس خوش بختی و لذت باشد . 

لذت جسمی برایم بی مفهوم شده و لذت عشق حالا بیشتر آلوده به بی اعتمادی شده .


دیروز با دونفر از دوستان دانشگاه به گردشی کوتاه به صومعه سرا کردیم و بازهم دوستان دیگری را ملاقات کردیم . خاطراتی زنده شد , حرفهایی گفته شد و من حالا مجنون تر از هر دیوانه ای دوباره غرق در خاطرات شده ام . سیاه ترین و بدترین اشتباهاتم در جلوی چشمانم آمده . به اشخاصی فکر میکنم که مدتها است که دیگر نیستند جز نامی در حافظه بلند مدت .


از خیلی چیزها پشیمانم از عمری که هدر رفت و میرود 

نظرات 2 + ارسال نظر
گلفروش چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ق.ظ http://golforooshi.thestore.ir/

تلخ ترین خاطرات اونایی هست که وقتی یادم میاد تو دلم می گم: عجب خری بودم!!! ولی بیخیال آریا جان. این نیز بگذرد. بالاخره آلزایمر می گیرم یادم می ره!! بدبختی اینجاست که اون موقع هم این خاطرات یادمون نمی ره بلکه روزمرگی ها رو قاتی خواهیم کرد. راه توالت رو ممکنه با آشپزخونه قاتی کنیم ولی یادمون هست که چه سالی به مدرسه رفتیم و همکلاسیامون کیا بودن!!!
من گلفروشی دارم اگه خواستی بیا تو سایتم ببین

مرسی دوست ناشناسم

درویشی پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:58 ب.ظ

آریا جان سلام. سحر هستم یکی از هم کلاسی های قدیم . من رو خوب می شناسی . شاید مشکلات زندگیم بیشتر از تو بوده و یا هست ولی باز هم زندگی می کنم با درد و شادی و ...
این حکم انسانیته . زندگی یک کلمه است ولی زنده بودن وزندگی کردن دنیایی از رمز و رازه. به خودت بیا . سن ما داره بالا می ره و ....
رفتن یا موندن مهم نیست . مهم اینه که بدونی می خوای چه کار کنی .
من هم از زمین و زمان از دنیا و آدم هاش از همه و همه دل گیرم و حتی گاهی اوقات بیزار. ولی ....
خودت بهتر می دونی چی می گم .
من همیشه حاضرم حرف هات رو بشنوم. شاید گفتنش تو رو آسوده خاطر کنه.
برات آرزوی بهترین ها نه بلکه آرزوی بهترینی رو که خودت می خوای رو دارم
فدای تو.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد