آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

هتل

ساعت کمی از دوازده شب گذشته و من هتل هستم . شبی طولانی در انتظار منه . نشستم و دارم سرور هتل رو راه اندازی میکنم و از طرفی هم نصفه و نیمه بازی برزیل-ایتالیا رو نگاه میکنم . امروز خودم رو دوباره محک زدم . امروز ساعتی با کسی تنهای تنها بودم بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته . در حقیقت خودم هم شوکه شدم که هیچ حسی نداشتم . با وجود فوقالعاده بودن طرف از همه لحاظ اما واقعا نتونستم هیچ کار خاصیانجام بدم . شایددلیل اصلیش فقط یک نفر باشه . کسی که توگذشته بلاهای زیادی سرم اورده و حالا نسبت به خیلی چیزها بی احساس شدم . سرد شدم و کلا از غرایض طبیعیم فاصله گرفتم . شاید بهترین واژه برای من "Living dead" باشه .

حالا نیاز به یک اتفاق دارم . اتفاقی که زندگیم را دوباره ویران و بازسازی کند

Tonight i tuch the love

 Tonight i tuch the love again

فکرهای ساعت 12

ساعت یک ربع مانده به 12 شب است و من بازهم هوس نوشتن کردم . قبل از نوشتن دست به گوشی بردم و شماره ای رو خواستم بگیرم که گرفتنش هیچ درست نبود .

و البته نگرفتم

روزها به کندی در حال سپری شدن است , گویی این تابستان هیچ انتهایی ندارد .

دو روز را صرف تماشای سریال کردم و حالا مثل همیشه بعد از ساعتها نگاه کردن ذهنم درگیر پردازش چیزهایی که دیدم شده . خاطرات خودم رو هم بخاطر میارم و با احساسات ضد و نقیضی روز و شبم رو سر میکنم .

گاه به حد مرگ از همه چیز متنفرم و گاه با خوش بینی احمقانه ای به امید روزهایی بهتر ه خواب میروم .

اما حالا در همین لحظه در مخمصه بین دو حس بر روی لبه تیغی کند در حال حرکتم .

"صدای ممتد فن . چراغ نیمه روش پشت مانیتور و سکوت نیمه سنگین توام با هوایی نسبتا گرم و مرطوب"

به سارا فکر میکنم 
به هلن فکر میکنم به همه کسانی که در زندگیم بودن و واقعا دوستشان داشتم فکر میکنم . نمیدانم در مورد خودم چه قضاوتی کنم . شاید خودخواهی باشد شاید هم زیاده خواهی اما من واقعا همشان رو دوست داشتم . البته عشق کلمه مناسبی نیست ولی بیشتر این آدمها هر کدام یک تاثیر , یک خراش در من به وجود آوردند . تاثیری گاه آنقدر عمیق که احتمالا هیچ وقت ازبین نمیرود و تنها اثرش با گذر زمان کمرنگ تر میشود .
هنوز قول ها و حرفهایم به اولین کسی که دوستش داشتم را به خاطر می آورم و البته در حد توانم هم حاظرم هنوز کمک کنم ولی ........

بگذریم . هیچ وقت در مورد خودم قضاوت خوب نکردم و هیچ وقت خودم را در طبقه خوبها جا ندادم اما مسلما خیلی ها هم از من بدتراند . 
حالا تنها چیزی که نیاز دارم آرامش , تمرکز برای یادگیری بیشتر , انگیزه برای کار و تشکیل زندگی و در نهایت ......... رسیدن به تصویری زیبا که از بیانش شرم و خجالت دارم . فقط میتوانم بگویم خیلی زیبا و ساده است .

جمعه

توفان عجیبی در مغزم به راه افتاده و به شدت عصبی شده ام از اینکه وارد بازی دیگری شدم به شدت عصبانی و ناراحتم ، ایکاش هیچ وقت درگیر همچین افرادی نمیشدم و ایکاش هیچ وقت اون مسیج های لعنتی رو نمیخوندم .

آدم عجیبی که هنوز شخصیتش شکل نگرفته وارد زندگیم شد و به سرعت هم رفت که باعث شد نکات زیادی در مورد خودم یاد بگیرم ، حالا یاد گرفتم که من به هیچ کجه نمیتوانم با کسی که از من کوچکتر است دوست و و یا رابطه ای داشته باشم . حالا عذاب وجدان اشتباهاتم باعث شده که نتوانم شبها راحت سر به روی زمین بگذارم .

ایکاش همه چیز به یک ماه قبل بر میگشت و حوادث طور دیگری رغم میخورد ، شاید اوج اشتباهم صحبت کردن و جدی فکر کردن در مورد کسانی است که از قبل هیچ امیدی به آنها نیست .

آشنایی با دختر بچه عجیبی که احساسات مشخص و کنترل شده ای نداشت اوج حماقت من بود و حالا هم از بابت حرفهای گفته شده احساس ناراحتی عمیقی میکنم ، دوست دارم متن مرا بخواند و بفهمد که واقعا از صمیم قلب متاسفم .

دخترهای زیادی به صورت سطحی وارد زندگی‌من شدند اما هیچ کدام واقعا علاقه ای به شناختن ندارند ، تنها چیز مهم برای همه گذشتن وقت وتنها لذت بردن است . شاید با چنین فلسفه ای دیگر هیچ موجود پاکی وجود نداشته باشد .


ساعت ۳وبیست دقیقه است و من تو ویلا داخل ماشینی که همه درهاش کاملا بازه نشستم ، صندلی رو تقریبا ا آخر  خابوندم و تو سایه حاصله دارم از باد خنکی که به صورتم میخوره لذت میبرم، همین حالا مسیجی هم که منتظرش بودم رسید و خنده تلخی الان رو گوشه لبمه .

دلم الان واقعا یه خیال راحت میخواد ، امیدوار م دارویی ساخته بشه که با خوردنش تمام خاطرات و خیال بد از سر آدم بیفته .

هوا بی نهایت مطبوعه ، صدای باد و بهم خوردن درختان ، صدای عبور  هر از گاهی خودرو و صدای جیک جیک جوجه اردک های بی نهایت خوشگل همگی عالی هستند

واقعا جای شما خالیست

دختران زیادند

ساعت تقریبا 12 شبه و من خسته تر از اونی هستم که بخوام چیزی بنویسم . اما به هر زحمتی هست چشمهای کاملا خوب آلودم رو باز نگه میدارم و سعی میکنم تا جایی که میتونم بنویسم . 

امشب توی حالت خاصی هستم , شرایطی که میتونم بگم هیچ حسی ندارم نسبت به ....

به هر حال الان خیلی منطقی نشستم و دارم فکر میکنم , به کارهایی که کردم و احتمالا تو آینده انجام میدم !! سعی میکنم با خودم روراست تر باشم و تکلیف خودمو معلوم کنم .

حالا که احتمال قبولی توی مرحله دوم ارشد زیاد شده سعی میکنم بیشتر روی درس تمرکز کنم . بلکه از این خواب و خیال ازدواج و تشکیل زندگی بزنم بیرون . 

باید این احساس نیاز رو از بین ببرم .

این دخترهای بدجنس ایرونی الان که لوازم آرایشی مثل نقل و نبات فراوان و با کیفیت شده و جراحی بینی از کشیدن دندان رایج تر , همگی در یک بازه زمانی 7-8 ساله تبدیل شدن به آنجلینا جولی و جنفیر و شکیرا و آوریل و..... . حالا این خانومایی که قیافه واقعیشون نصف شب آدمو میترسونه چنان برای ما مردها عشوه و ناز میان که آدم فکر میکنه هر کدومشون دختر کدوم رئیس جمهور و وزیر وزرایی هستن . حالا بگذریم از اخلاق گند همشون که به تنها چیزی که اهمیت میدن پوله و اگه لازم باشه بخاطرش کارهایی میکنن که آدم از تعجب شاخ درمیاره . یک دفعه یه پسر بچه مایه دار که شلواری رو که از کونش داره میفته نمیتونه بالا بکشه تبدیل میشه به مرد ایده آل زندگی !!!

حالا بگذریم که اینجا جای شکوایه نیست و من هم شاکی نیستم . فقط بد نیست آدم گاه و گداری دور و برشو نگاه کنه و کمی فکر کنه . همه چیز پول نیست . همه چیز س.ک.س نیست . همه چیز این خوش گذرونی های محض نیست . خونه خالی نیست . 

درسته حق با شماست . من هم تو جایگاهی نیستم که بخوام این حرفها رو بزنم . خودم هم همه اینا رو گذروندم و تجربه کردم ولی واقعا ته هیچکدومشون آدم احساس خوشی نمیکنه فقط این زمان لعنتی هستش که همش داره یکطرفه حرکت میکنه .

دوست دارم یه اتفاق خوب رو تجربه کنم . یه چیزی که واقعا منو خوشحال کنه . شاید بهترین خبر آماده شدن یه برگه ویزا باشه فقط !!!

اثر قلم

قلم موی سیاه به آرامی بر روی بوم سپید حرکت میکند و اثری سیاه رنگ ولی کمرنگ و مات از خود به جای میگذارد, چشم های خمر نقاش لحظه ای از بوم جدا نمیشود . دستهای ظریف و رنگی اش به آرامی هرچه تمام تر در مسیری محنی بوم را در می نوردد گویی به نوعی میرقصد .

صدایی شنیده نمیشود به غیر از صدای چکه های آب که هر دقیقه یک بار گذر زمان را یاد آوری میکند. 

اتاق بزرگیست . 

لوازم آنتیک گوشه گوشه اتاق پراکنده است . سقف بلند و پنجره های کشیده نشان از ساخت گوتیک آن میدهد . زوایایی همچون انحنا های متوالی و نوک تیز جزئی جدا نشدنی از اتاق است . رنگ اسباب و اثاثیه همگی قهوه ای و چرم اند . نقاش و بومش رو به پنجره ایستاده اند .

روبروی او بر روی مبلی چرمی و قدیمی بانویی جلوس کرده است . پشت به پنجره ای که اتاق را از محیط غم زده و کوهستانی سرد جدا میکند . هر از گاهی باد تک درخت بیرون پنجره را به چالش میکشد و تا مرز شکستن خم میکند . قطرات باران تک و توک از آسمان فرو می افتد .


برای زن اما هیچ چیز مهم نیست .

چشمانش تقریا خمار گونه و با وقار است . لبهای بزرگ و سرخش که کمی باز هستند نمایشی  از مروارید های سفید درون دهانش به راه انداخته اند . بینی خمیده و رو به بالایش , چشمهای درشت و آبیش هر کدام جزئی دیگر از این نقاشی خدای گونه اند . گونه های برجسته اش در کمال صداقت پوست سفیدش را نشان میدهد . موهای روشن و بلندش که بر بالای سر جمع شده همچون آبشاری از جنس طلاست که به سه دسته تقسیم شده و از دوطرف بر روی شانه ها وسینه اش فرود آمده .

با متانت خاصی همچان تکیه به مبل بزرگ و سنگین پای راستش را بر روی چپ انداخته و دستانش رو در هم گره کرده است .

بسیار زیباست .

نقاش همچنان با بوم مشغول است . هر از گاهی خطوط صورتش باز و بسته میشود گویی سر در گم است که چگونه حق این همه زیبایی را به درستی ادا کند .

زن جوان به پشت بوم خیره شده . 

در درونش حادثه ای در جریان است .

همچنان خیره به بوم تصاویر بر جلوی چشمانش حرکت میکند , به گذشته فکر میکند به آن روز خاص سرد و زمستانی .

از بیرون صدای بلند اولین رعد شنیده میشود و صدای باران پس از ان هر لحظه شدید تر میشود .

در گوشه اتاق شومینه بلند به آرامی میسوزد . 

از میان راه رو های طولانی صدای زوزه باد می آید . 

زن خیره به بوم میخندد و اولین قطرات از گوشه چشمش جاری میشود .

نقاش سر درگم همچنان با بوم کلنجار میرود .


در دور دست ها شیهه اسبی خبر از نزدیک شدن کسی به خانه را میدهد...


دیدار در پاییز

به ستون سرد تکیه میکنم . هوا سرد است و سردی و رطوبت از منافذ لباس ضخیم من هم میگذرد و شانه ام را می آزارد .

پیش رویم دره ایست عمیق و بی انتها ، ابرها به شکل مه از میان سنگها بر زمین میخزند و چنان وهم انگیزند که گویی اینجا برزخ است . باد موهای پریشان و درهمم را به بازی گرفته ، صدای زوزه باد و رنگ خاکستر ی محیط تنم را از ترس میلرزاند .

اینجا کجاست ؟ کجایم من ؟

بر روی مقبره ای سنگی هستم ، قبری بر فراز کوهی که هیچ بشر ی سکوتش را نمیشکند .

مقبره ای از جنس مرمر سفید و خاکستری با هشت ستون و طاقی بلند .

میدانم که نام کیست 

قطره های اشک کم کم از چشمانم میچکد  ، با رطوبت قطرات باران یکی میشود و از روی گونه ام به پایین میلغزد .

از ستون جدا میشوم و پا بر زمین سنگی میگذارم . به سمت دره میروم و در نیم قدمی پرتگاه می ایستم . امتداد پرتگاه را نگاه میکنم و شروع به قدم برداشتن در امتداد پرتگاه میکنم . 

زندگی را حس میکنم ، سردی را حس میکنم .

ماه من

مهر نزدیک است و باز روزها کوتاه میشوند . گرمای نزدیکی تابستان در من اثر ندارد . سرمای وجودم به حدیست که گرما تاب ورود به تنم را ندارد . هوا بس ملایم و ملس , خستگی و خماری چشمانم همخوانی کاملی با سردرد و درد تنم دارد .

امشب سرنوشت شاید شخصی رو به دست من سپرده . کسی که هیچ دوست ندارم مثل من زندگی و فکر کنه .

الان دلم یه هوای سرد میخواد . پاییز کجایی ؟

تحمل کردن در خلوت

سلام

ساعت 11:30 دقیق شبه و این اولین پستم تو سال 92 هستش . پستی که امیدوار بودم با شادی اتفاقات امروزم یه متن بی نظیر دربیاد اما همیشه تو آستین خدا چیزی هست که بتونه حال آدم رو بگیره . همیشه در اوج همه اخبار خوش همیشه یه خبر بد هست , همیشه یه نکته تاریک تو اتفاقات خوبم . 
امروز روزی بود که شاید میتونم بگم همسرمو دیدم کسی که واقعا دیگه تصمیم خودمو گرفتم که همه آدمهای دیگه رو بزارم کنار بخاطرش اما تو اوج لذت و عشق وقتی خبر بدی رو میفهمی .....

سرگیجه عجیبی دارم و قلبم تند و ناراحت کننده میزنه . عرق سردی روی تنمه و حس میکنم رگهای پیشونیم با هر تپش قلبم پاره میشه . 

نمیتونم کار کنم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که فریاد درونم رو سرکوب کنم , تو خیال خودم , خودم رو بکوبم به دیوارو از بلندی پرت کنم . اما در عوض مجبورم ظاهرم رو حفظ کنم . مجبورم کسی رو که مثل من تو گذشته اش مرتکب خطا شده دلداری بدم و بگم که بخشیدمش . بخششی که نمیدونم واقعا میتونم ببخشم یا نه .

حالا همه چیز دوباره از نو .....

دوباره حس همخوابگی با تنهایی

کنار دریا

ساعت تقریبا 12:30 ظهر جمعه نهمین روز سال 92 هستش کنار دریا رو به ساحل داخل یکی از آلاچیق های مشرف به دریا به همراه خانواده نشستیم . خانواده ای که هر لحظه با اضافه شدن ممبر های جدید بزرگتر و شلوغ تر میشه . شاهین و فروغ دارن مسخره بازی در میارن و به من میخندن چون هر از گاهی خنده ام میگیره و با سوء برداشت فکر میکنن دارم راجع به شخص خاصی مینویسم . دستفروش ها زیادن و جمعیت اطراف هم داره هر لحظه بیشتر میشه , حالا روی زمین هم خیلی ها نشستن . با وجود سردی هوا و باد سرد و فقدان نور خورشیدی که پس ابرهای ضخیم پنهان شده بازهم اینجا شلوغه . کنار دریا مردم در رفت و آمد هستن . موج های کوتاهی هم از اینجا دیده میشه . من باید برم یه مقدار حال این برادر و خواهر رو بگیرکم چپونم دیگه رفتن رو اعصابمو

حرکت زیر باران

جاده ای کوهستانی و خاکی ، هوا سرد و مرطوب . مه سردی خم جاده را از نظر پوشانده . هوای راکد و خیس صورت رهگذر پیاده را نوازش میکند . گونه های سرد و قرمز ، چشمانی ملتهب و تر . صدای کلاغ رهگذر و سکوت ممتد آفرینش . حس ترس از سکوت . 

به آرامی دختر جوان حرکت میکند و به تمام گذشته اش می اندیشد ، به درد نهفته در قلبش ، شاید سرخی چشمش از سردی قلبش باشد .

دستان برهنه اش را دور پوشش کنفی بر تن کرده اش میکند ، گویی خودش را در آغوش گرفته . با سستی و ضعف را می رود شاید لحظه ای دیگر از پا در آید .

چشمان خاکستری اش نیمه باز و خمار است . موهای بلند کاملا سیاهش پخش شده و قسمتی از صورتش را هم پوشانده ، خسته تر از انست که از صورتش کنار بزند .

ذرات مه جای خود را به باران ملایمی میدهد ، دیگر طاقتش تمام میشود ، ذرات باران با رطوبت چشمانش ترکیب میشود ، قطره ای بر گونه اش میلرزد ، قطره ای دیگر ...

لبهای بزرگ و سرخش میلرزد .

به پیچ جاده چیزی نمانده . دره ای عمیق و جنگلی انبوه .

پاهای کوچکش داخل کفش قدیمیش خیس و سرد شده .

دستش را کمی پایین تر می اورد و شکم کمی ورم کرده اش را لمس میکند . میترسد ، از چیزی که حمل میکند میترسد ، برای او میترسد .

از دور صدای زوزه ای می آید ، صدای خفه ای که نمیتوان فهمید از کجا ست . 

زن باز نمی ایستد و مصمم حرکت میکند ...

تن نحیفش در پس جاده در مه گم میشود ....

صدای زوزه ای شنیده میشود ، شاخه درختی تکان میخورد و پرنده ای بال میزند

بارش برف آغاز میشود


Unconscious

همه جا تاریک است , نور قرمز کم سویی از گوشه های راهرو سوسو میزند . همه چیز گنگ و کج و معوج است , هوا سنگین و زمین مفرش شده به رنگ تیره است . به آرامی در راهرو به جلو میروم . چشمها سنگین و خواب آلود و تنی که به سنگینی کوه شده و تکیه به دیوار تلو تلو خوران قدم به قدم جلو میرود . صدای موزیک تند و بوم بوم . سوسوی نور قرمز و سایه های بیرنگ و خاکستری که هر از گاهی بی تفاوت از کنارم میگذرد . فراموشی مطلق و ذهنی که هیچ چیز را نمیتواند تصور کند . همه خاطراتم ناپدید شده و فقط صدای تندی را میشنوم که بدنم را میلرزاند بی اختیار و موزون سرم را تکان میدهم و راه میروم . لذت میبرم ای بی احساسی و آزادی . تمام وجودم شناور شده در هوا دست و پا میزنم و تکان میخورم .

لغزش دستی را بر روی تنم حس میکنم . صدای زوزه .... !!! نه صدای ریتمیک بوم بوم موزیک است و صدای زیری که لابلای ارتعاش تنم از پوستم جذب میشود و به مغز میرسد .

چشمها تقریبا بسته و راهرو بی انتها همچنان ادامه دارد .

کمی جلوتر میروم . سکوت برقرار میشود .

چشمهایم نیمه باز میشود . روی کف راهرو در گوشه ای افتاده ام و به سقف خیره شده ام . از دور نزدیک شدن کسی را احساس میکنم . سایه ای که از کنارم میگذرد .  چند قدم دیگر هم میرود و بعد می ایستد . چرخی میزند و به سمتم می آید . بر رویم خم میشود .

بوم بوم بوم

دوباره ارتعاشی دیگر و حس جاری شدن زندگی همراه با آن در تمام وجودم . به چهره خاکستری ای که بر رویم خم شده دقیق میشوم . هیچ چیزی نیست . هیچ احساسی . زیباست

لبخندی کمرنگ گوشه لبش میبینم و بعد دوباره تنهایی را حس میکنم .

حالا آزادم


تعمیر تاچ viewpad 10s

تعمیر و راهنمایی در مورد تاچ تبلت Viewpad 10s , Vega , PoV

در صورتی که مشکل تاچ دارید و حتی نمایندگی هم نتونست براتون درست کنه با شماره 09356010047 تماس بگیرید اگه خدا بخواد مشکلتون رو حل میکنم . 

یک بار دیگر

زندگی جریان آبی شده که توان حرکت کردن در خلاف جهتش را دیگر ندارم . جنگ ها و مشکلات و سختی ها یکی یکی شخصیتم را تراشیدند و حالا پیکره ای بی چهره از من باقی مانده . بدیل به موجودی شده ام که هیچ کس حتی خودش هم دیگر خودش را نمیشناسد . دیگر هیچ لذتی برایم نیست که بتواند مرا از خود بیخود کند . حالا تنها چیزی که کار میکند نیمی از باقیمانده من است که مرا به اجبار به روتین زندگی حکم می دهد . حالا من دیگر خودم نیستم . 

با خودم فکر میکنم که چه شد که به اینجا رسیدم ؟! واقعا نمیدانم . حوادث انقدر سریع اتفاق افتادن که من خودم هم تسلسل اتفاقات را فراموش کردم . 

دوست دارم در هوای سرد و ابری کنار دریا روی شن دراز بکشم و چشماانم را ببندم . به هیچ چیز فکر نکنم . به مطلق به وجود نداشتن و به سیاهی . میخواهم تهی باشم از غم حتی اگه بهایش از دست دادن احساس خوش بختی و لذت باشد . 

لذت جسمی برایم بی مفهوم شده و لذت عشق حالا بیشتر آلوده به بی اعتمادی شده .


دیروز با دونفر از دوستان دانشگاه به گردشی کوتاه به صومعه سرا کردیم و بازهم دوستان دیگری را ملاقات کردیم . خاطراتی زنده شد , حرفهایی گفته شد و من حالا مجنون تر از هر دیوانه ای دوباره غرق در خاطرات شده ام . سیاه ترین و بدترین اشتباهاتم در جلوی چشمانم آمده . به اشخاصی فکر میکنم که مدتها است که دیگر نیستند جز نامی در حافظه بلند مدت .


از خیلی چیزها پشیمانم از عمری که هدر رفت و میرود 

ته چاه

همه چیز تغییر شکل پیدا کرده . ساعت 6 بعد از ظهره و من تنها هستم و از این تنهایی به شدت بیزارم چند لحظه پیش بقیه رفتن برای هوا خوردن بیرون و من سر یه موضوع کوچیک لج کردم و نرفتم و حالا هم پشیمان نیستم فقط از این تنهایی و سکوت بیزارم . از ناراحتی تنم درد میکنه و عضله بازوم گرفته . 

همین الان انگار خدا صدای منو شنیده . محمد زنگ زد و گفت اینترنتش وصل شده و البته داره میاد دنبالم که برم خونشون و براش اونو تنظیم کنم . همین خودش خیلی بهتر از خونه نشستنه