آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

یک شب و یک مرد

ساعت 10:10 دقیقه شبه و من داخل پستوی خودم توی خوابگاه . اتاق 113 دراز کشیدم . موزیک روشنه و دارم برعکس همیشه موزیک فارسی گوش میدم و احساس عجیبی دارم . حسی مثل یه معجون تلخ حسی مثل یه درد تو سینه .

سرم غمگینه 

چشمهایی که کمی سنگینه ولی نه از خواب

دلم ابریه و همه چیز خاکستریه 

تو یکی از اون لحظه هایی هستم که در مورد خودم قضاوت میکنم و به رای خوبی هم نمیرسم 

خودم رو مقایسه میکنم با چیزی که بودم و چیزی که دوست داشتم بهش تبدیل بشم اما حالا همه چیزی که ازم مونده یه تن بی احساس و بی روحه . و از همه بدتر اینکه حالا احساس گرگ بودن میکنم . حس خطرناک بودن . مثل مار فریبنده ای شدم که ......\

خسته ام خسته


موزیک ملایمی جریان داره 

چند روزه دل دیوونه میگیره همش بهونه . ایی

آتیشم میزنه هرشب جای خالی توی خونه

دل من هواتو داره / دیگه طاقت نمیاره این

این دل همیشه گریون مثل ابرای بهاره 

.....


دوست دارم از همه دور باشم . از همه دخترها و از همه کسایی که ممکنه با احساسشون بازی کنم . دلم نمیخواد دیگه باعث ریزش اشکی بشم .


خدا چقدر حس بدی دارم


دوست دارم برگردم به گذشته و خیلی چیزا رو تغییر بدم هرچند نمیدونم اونقدر مرد هستم که بتونم مسیر دیگه ای رو انتخاب کنم . 

ایکاش خاطرات رو میشد پاک کرد و دیگه نگران چیزی نشد . 




یک رویای خیس


غروب دلگیریست و من در امتداد ساحل رودخانه در حال قدم زدنم . هوا سرد و آسمان به شدت خاکستریه . خورشید در حال غروبه و لباس های چرم من هم سرما رو به شدت از خودش رد میکنه . زمین خیس و خاکه های باران به آرامی در هوا سقوط میکنند . هیچ کس نیست و تنهای تنهام . در امتداد ساحل سیمانی رودخانه حرکت میکنم . سرم رو به زمین و به قدم هایم نگاه میکنم . در خیالم هیچ چیزی نیست . دستهایم را از سرما داخل جیب فشار میدهم و به آرامی به پیش میروم .

با جان و دل سرما را به تن خودم راه میدم . از درد و سوزش ناشی از سرما احساس رضایت میکنم . خودم رو تنبیه میکنم . کم کم نزدیک رودخانه میشوم . می ایستم و به آب در حال حرکت نگاه میکنم . به موج های کوچک و پراکنده . به تکه های بی اختیار چوبی که بر روی آب به پیش میرود . 

سرم رو بالا میگیرم و برخورد باد و آب رو به صورتم حس میکنم . دیگه نمیتونم فرق بین قطره های اشک و رطوبت باران رو از هم تمیز بدم . 
دوباره حرکت میکنم و به سمت پل زیبای فلزی بلندی میروم که رودخانه را قطع میکند . 

به بالای پل میرسم آخرین تصمیم ها را هم میگیرم

....

حالا آزادم