یک ربع از ساعت 6 روز پنجشنبه 16 مرداد 92 گذشته و من تازه از بیرون اومدم یه دوش گرفتم و پشت سیستم نشستم .
هوا از ساعتی قبل بارانی شده و بسیار ملس و مطبوع است .
یه 15 دقیقه دیگه هم باید برم بیرون و کلاس خصوصی کامپیوتر دارم.
تقریبا 2 هفته دیگه کاملا تکلیفم مشخص میشه . اینکه موندنی هستم یا باید برم یه راه دور یه شهر دور و یه زندگی جدید و مستقل رو هرچند برای یه مدت کوتاه تجربه کنم . در حال حاضر اونقدر وقتم رو با کارهای واقعی پر کردم که با هیچ کس نیستم و این یه احساس خلا تو من ایجاد کرده . قبلا ها هرچند خیلی ضعیف و آبکی ولی همیشه یک رابطه عاطفی وجود داشت بین من و کسی . اما حالا که با هیچ کس نیستم کمی حس تنهایی میکنم . در عوض خیالم حالا خیلی راحت تر شده . هر بار تنها مرور خاطرات گذشته کمی ناراحتم میکنه .
حالا وقتی بیرون میرم بیشتر به محیط توجه میکنم . فقر و بدبختی مردم رو در کنار خنده های احمقانشان میبینم و سعی میکنم دلیلی برای حالتشان پیدا کنم .
بیشتر به فلسفه وجودی خودم فکر میکنم و تقریبا تنها جوابی که نصیبم میشه سوال های بیشتره .
بگذریم ....
دوست دارم تو دنیای همیشه سیاه خودم با چشمانی که همیشه بسته است دست کسی رو لمس کنم و در خیالم اون رو همون کسی فرض کنم که همیشه آرزوشو دارم . گاهی وقتها فکرمیکنم هلن همون آدمه اما وقتی خاطرات رو یک بار دیگه مرور میکنم میفهمم که هلن اون آدم نمیتونه باشه . هلن فقط برای من یه خاطره احمقانه تو گذشته باید بمونه .
میخوام تصورکنم دختری با موهای آبی نفتی جایی تو این دنیا داره دقیقا مثل من فکر میکنه