آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

شنبه 24/9/1386

ساعت 4:07 دقیقه بعد از ظهر

 

هوا کاملاً ابری و تاریک است و غم از زمین و آسمان می بارد .

دیروز بعد از ظهر حدود ساعت 6:30 بعد از ظهر از دانشگاه خونه رسیدم . تونسته بودم برای هلن یه سری نمونه سئوال جالب تهیه کنم و میخواستم هرچه زودتر بهش خبر بدم .

شماره خونه اش رو گرفتم . اما کسی نبود .

شماره موبایلش رو گرفتم . بعد از چند تا بوق وصل شد ...

اول صدایی نشنیدم ولی بعد صدای خنده ای مردانه بلند شد که داشت باهاش شوخی و خنده می کرد .

وبعد ناگهانی صدای گوشی قطع شد .

 

هلن لو رفت . ( نمی دونم خودش از قصد این کارو کرد یا سهواً دستش به دکمه خورد )

 

من هم گوشی رو قطع کردم . ناراحتی ام به اوج خودش رسیده بود . ساعت 8 بود که سروکله بقیه پیدا شد که ظاهراً از امام زاده هاشم اومده بودند . ( برای تفریح و گردش رفته بودند )

زیاد نارحتیم رو بروز ندادم ولی وقتی که مامان اصرار کرد غذا بخورم از کوره در رفتم و داد زدم و برای اینکه کسی نفهمه در اتاق رو بستم.

 

ساعت 8:30 هلن زنگ زد و طوری پشت تلفن نقش بازی میکرد که انگار مادرش خونه هست و نمیتونه حرف بزنه ولی میخواد بدونه که من چکارش داشتم که زنگ زدم .

من هم در نهایت عصبانیت و ناراحتی گوشی رو قطع کردم .

در تمام طول شب و صبح به فکرش بودم . یادم نیست چطور شد که صبح از خواب بیدار شدم .

 

تا ظهر خبری ازش نبود .

ساعت 2:30 میشد که زنگ زد .

خلاصه بگم . به من خواست بگه که داره شوهر میکنه و کلی مزخرفات دیگه . در نهایت مثل همیشه یکدفعه از یه حرف من ناراحت شد و از دور نمونه سئوالاتی رو که هنوز بهش نداده بودم پاشید روم , بعد هم با ناراحتی و داد وقال و گفتن اینکه همه شما ها الاغ هستین گوشی رو قطع کرد .

 

من موندم و یه دریای ناراحتی . بعد از این همه مدت اون داره راستی راستی ازدواج میکنه ؟

نمیدونم .

ولی دلم بهم گواهی داده بود . به خدا میدونستم .

به هر حال هر چیزی که بود باید یه زمانی تموم میشد و بلاخره هم تموم شد .

حالا من باید از خودم مردونگی به خرج بدم . نذارم علاقه ام به اون باعث خوار شدن بیشترم بشه . باید بگم برو به سلامت . من آرزوهای خوشی برات دارم . خوب کاری کردی .

 

 

نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد و البته تنها چیزی که گفت اینه که اون نمونه سئوالات رو بهش بدم و مگه من میتونم بهش نه بگم .

 

حالا هم قرار شده که چهارشنبه بهش نمونه سئوالات رو بدم . و قراره که خودم هم بدم .

 

دارم فکر میکنم که تو اون لحظه چیکار کنم .

 

میخوام اینکارو بکنم : وقتی دیدم داره میاد نمونه سئوالات رو بذارم رو زمین و خودم برگردم برم .

 

خدایا هم منو و هم اونو رسنگار کن .

هم من و هم تو می دونیم که من گناهکار هستم . گناه خودم رو هم میدونم و به گردن میگیرم . ولی توی ظلمی که من میکنم مظلوم هم خودم هستم . اگاهانه خودم رو عذاب روحی و جسمی میدم .

به مرگ فکر نمی کنم . مردن رو حالا دوست ندارم و ازش می ترسم . اما از خدا میخوام بعد از 120 سال من و هلن , تو اون دنیایی که حرفش رو همه مردم دارن میزنند به هلن نشون بده چقدر دوستش داشتم . البته به هیچ وجه نمیخوام کسی حتی خدا بهش صدمه ای بزنه ولی دلم میخواد اون ته ته قلبش . جایی که فقط خودش هست و خودش , یه خوره احساس شرمندگی بکنه .

تنها آرزوی من همینه .

 

در آینده برای من دخترهای زیادی وجود خواهند داشت که میتونم تشکیل زندگی خوبی رو بدم و باید این کارو بکنم .

این قسمتی از وجود منه .

دوست داشتن و با مهر و علاقه زندگی کردن , وفاداری , اعتماد و مورد عشق و علاقه قرار گرفتن تمام چیزیست که انتظارش رو دارم و آرزوی بدست آوردنش لحظه ای تنهایم نمی گذارد .

 

پس سعی می کنم یاد هلن رو یه جایی توی یکی از سیاه چاله های مغزم و قلبم زندانی کنم .

 

روی تنم نقشی می ذارم که به من یاداوری کنه من نباید تا کسی رو نشناخته ام دوستش داشته باشم . این نکته ای بود که فهمیدنش برای من دقیقاً 2 سال و 9 ماه طول کشید و تلخ ترین لحظه ها رو پیش چشمم اورد , چیزهایی رو تحمل کردم که واسه روح نه چندان بزرگم دردناک بود .

حالا همه بدی ها و خوبی ها رو پشت سر گذاشتم و در انتظارم که روزی برسه , روزی که در اون دختری زیبا و مهربان تا نهایت جنون عاشقم بشه و من هم متقابلاً بیش از او دوستش داشته باشم .

 

 

 

 

 

 

 

با امید به رسیدن چنین روزی خدا نگهدار.

آریا فرجند

در لحظه هایی که این آخرین جملات را مینویسم تبسم عمیقی می کنم

۱۹ مهر ۸۶

عقربه های ساعت به عدد 9 نزدیک می شوند .

جز صدای چرخش سریع فن کامپیوتر و صدای بسیار ضعیف گوینده اخبار که از داخل سالن شنیده می شود , تنها صدای برخورد انگشتان من با کیبورد شنیده می شود .

امروز پنجشنبه است . نوزده آبان ماه سال هزارو سیصدو هشتادوشش . خورشید کاملاً غروب کرده و ساعتی هست که تنها هستم .

نه خسته هستم و نه مریض . فقط از احساس تهی شدم . از خودم بیگانه شدم .

مثل اغلب اوقاتی که مطالبم رو می نویسم امروز هم علت نوشتن من ریحانه بود .

از دستش عصبانی هستم . ناراحت هستم و خیلی خیلی دلگیر .

تاحالا تو خواب خرگوشی بودم . به گذشته فکر می کردم و آینده رو نمیدیدم . تو خیال این بودم که همیشه انگشت اعتنایی به سمت من می کنه , گاهی اوقات دوستم داره و من هم در کمال قناعت خودم رو خوشبخت احساس می کنم .

اما چند روز پیش اتفاق خیلی کوچیکی برام افتاد و یه حرف کوچولو که هیچ ربطی هم به ریحانه نداشت خیالمو پریشون کرد . بهش فکر کردم و هرقدر تکه های این پازل رو بیشتر به هم نزدیک کردم , بیشتر از حقیقت ترسیدمو , رنجیدم .

دوشنبه بود , تو آزمایشگاه نشسته بودم که کیانی صدام زد . رفتم بالا و پیشش نشستم تا کمک کنم یکی از سیستم ها رو که خودم از کار انداخته بودم درست کنم .

خانم کیانی هم به خاطر شلوغ بودن اتاق و سئولات متعدد دانشجویان حسابی کلافه و خسته بود .

وقتی نگاهم به نگاهش افتاد چند کلمه صحبت معمولی بینمون رد و بدل شد ولی جمله آخرش این بود : « اینجا هرکی هر کاری میکنه به خاطر خودش می کنه » .

این جمله نه بدو بود ونه خوب . نه توهین بود نه تمجید . ولی من ....

اومدم پائین تو آزمایشگاهی که خالی بود از استاد و دانشجو شروع کردم به قدم زدن و فکر کردن .

چرا من اینقدر احمق هستم ؟ چرا من باید برای یه نگاه و یا یه اظهار محبت ریحانه اینقدر خودمو تحقیر کنم ؟ آخه دلیلش چیه که من به وجود اون دختر وابسته بشم ؟ چه چیز با ارزشی درون اون دختر هست ؟

مگه این همون دختری نیست که تو حال عصبانیت برگشت به من گفت بی پدر مادر , بی شعور , احمق , .... . !!!

مگه این همون دختری نیست که به من اجازه نمیده تو کوچکترین مسئله ای که بهش ربط داره حتی اظهار نظر کنم . !!!

سرم از بیاد آوردن گذشته و حرفهاش به دوران افتاده .

اون وقت من در مقابل چطوری رفتار میکنم ؟!!

مثل یه سگ کوچولو براش پارس میکنم که یه دست محبت رو سرم بکشه .

 

خدایا من متنففففففففففففففففففففففرم .

از خودم . از خودم . از خودم . از خودم . از خودم . از خودم .

از وجودم . از این زندگی سگی .

 

ولی باز فردا می بینمش و دوباره میشم همون حیوون بدون فهم و شعور , بدون هیچ اراده و خواسته ای .  واقعاً بدون هیچ میل و خواسته ای .

 

امروز وقتی ریحانه زنگ زد , ناخود آگاه و بدون اینکه به این مسائل فکر کنم با هاش به سردی حرف زدم و کلی حرف بی معنی و بدون سرو ته زدم که الان حتی یادمم نمیاد . فقط دلم میخواست خودش یه بهونه ای بیاره و گوشی رو قطع کنه وقتی هم که خداحافظی کردیم من خیلی سریع گوشی رو گذاشتم و اومدم تو اتاق .

از برخوردی که با من میکنه شک کردم که یا دوست پسر گرفته و یا اینکه از من فقط به عنوان یه ابزار میخواد استفاده بکنه . چون به من احتیاج داره و اینو خودش هم میدونه که برای انجام دادن بعضی از کارهای پر زحمت آزمایشگاهی و نوشتن گزارش کار یا پروژه من میتونم خیلی بهش کمک بکنم .

ولی بعدش چه اتفاقی می افته ؟!

مسلماً ترم دیگه لیسانسشو میگیره و میره دنبال زندگی . نه به آریایی فکر میکنه که در گذشته وجود داشته و نه اصلاً منو به خاطر میاره . دقیقاً مثل همونایی که قبل از من دوستشون داشت . تازه میگفت که به آخریشون خیلی هم علاقه داشته .

حالا وای به حال منه بیچاره که اصلاً دوستمم نداره .

 

خیلی اشتباه فکر میکنم . خیلی گمراه فکر میکنم و اساس سختی کشیدن های من هم همینه . نزدیک به پرستش دوستش دارم و تو ذهنم اونو تبدیل به یه جام مقدس کردم . بله درسته جام مقدس .

 

میخوام یه تکونی به خودم بدم واز شر همه این فکرها و فشارهایی که به جهت وجود اون تو زندگیم به وجود اومده راحت بشم . من یه آدم معمولی از طبقه متوسط جامعه هستم . پدرم راننده یه ماشین شخصیه و یا مادر خانه دار دارم . با خواهری که دبیرستانی و برادری که فوق دیپلمو خودش رو گرفته و چند ماه دیگه راهی خدمت سربازی میشه و من که بعد از گذشت 4 سال هنوز تا گرفتن مدرک لیسانسم خیلی فاصله دارم .

خوب مسلمه برای من ریحانه که از یه خونواده مرفه و مایه داره خیلی زیاده و اصلاً فکرشم خطاست . پدرش دکتره و مادرش تو کار ساختمون سازیه اونم با کلی پز و افاده .

من باید دنبال یه دختر زیبا , سالم , مهربون و فقیر یا متوسط از طبقه  خودم باشم که بتونم رشد کنم . فکر کنم . زندگی کنم و برای خودم 50 درصد استقلالمو حفظ کنم . بتونم جلوی بی احترامیهاشو بگیرم .و اجازه سرکوفت زدن رو بهش ندم .

 

راه زندگی من تنها زمانی روشن و همواره که بتونم ریحانه رو فراموش کنم و پشت سر بگذارمش . ریحانه هم راه خودش رو پیدا میکنه و خیلی زود لایه دیگه ای از زندگی به وجود میاد که این زخم های کهنه رو برای من می پوشونه .

انشب خیلی دلم گرفته . دلک نمیخواست چیزی بنویسم که بعداً بخونم و ناراحت بشم برای همین خیلی درحفظ تعادل سعی کردم ولی از قدیم گفتن که هر جا پای قلب وسط باشه فکرو اندیشه از طرف دیگه خارج میشه .

 

ریحانه عزیز من بی نهایت زیباست . بی نهایت

صورتش متل ماه . ابروهاش نازک و زیباست . بینی بچه های تازه بدنیا اومده رو داره , لبهاش گوشتی و خیلی خوش حالتن . چشمهای قهوه ای و بزرگ به اضافه پیشانی موزون و موهای واقعاً خرمایی .

معجون عجیبیه این دختر . از دیدنش تمام وجودم خالی میشه .

سابقاً ( بیش از 3 سال پیش ) خیلی اهل دوستی و رفاقت بودم . همیشه دورو برم یکی بود که دوستش میداشتم ولی هیچ وقت برای کسی ضعف نمی کردم . ولی نسبت به ریحانه ... .

خودمم نمیدونم چرا کارم به اینجا رسید .

 

 

 

با امید به خدا به زندگی ادامه میدهم . صبر میکنم تا همه چیز را زمین تعیین و زمان قضاوت کند