ساعت نزدیک 4 صبحه و من خسته و درگیر با احساساتم روی تخت دراز کشیدم . دارم به همه چیز و در عین حال هیچ چیز فکر می کنم . صدای تکراری گردش فن ها و همینطور هم گرمای ناشی از وجود زنده خودم - صدای کلیک های شاهین و لعزش دست بر روی میز همگی نشان دهنده شب آرامی برای من نیست .
اما چیزی ورای این فرعیات مرا آزار می دهد .
به انسان بودن خود شک کرده ام
بخشش می طلبم از کسی که باید ببخشد