آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

حس خلاء

سلام

ساعت حدود 5 بعد از ظهر و پشت سیستم نشستم و دارم بعد از مدتها . اونم توی سال جدید آپدیت میکنم وبلاگمو . حس خوبی ندارم امروز اتفاقات بدی افتاد البته نه اونقدر بد که بخوام واقعا بخاطر سبک شدن بنویسم اما هرکاری میکنم در نهایت این حس نوشتن و روراست شدن با خودمو نمیتونم نادیده بگیرم .


حس عجیبی دارم با یکی آشنا شدم که تعهد داره به کس دیگه ای اما من میدونم که اونطرف باهاش چجوری برخورد میکنه و ازش چی میخواد . من در پشت همه نقابهاش تونستم سادگی و ظرافتشو ببینمت . حس زیبای مادریشو بینم . اما متاسفانه زمان و مکان درست نیست و من هم کسی نیستم که موندنی باشه . 

چکار کنم ؟

بازهم مثل همیشه باید دلم رو توی مشتم بگیرم ؟!

نمیدونم شاید باید برای اولین بار و آخرین بار میوه درخت ممنوعه رو بچینم ؟


هرکار میکنم نمیتونم خودمو راضی کنم که کاری بکنم اما از طرفی اشتیاق عجیبی به دیدنش دارم . دوست داشتم که میدیدمش حتی از دور حتی کوتاه و برای چند نگاه فقط . عشق یعنی جنون . عشق یعنی بی منطق بدون هوس خواستن چیزی که هیچ کس غیر از تو درکش نمیکنه . عشق یعنی پرواز کردن بدون بال دیدن بدون چشم نفس کشیدن دون هوا و همه اینها بدون تو بی معنی .


اما چیزی که حالا تو سرمه اینه


هوا سرد و آسمان تیره از ضخامت ابر رطوبت شناور و سرد هوا بارش ریز ریز و پیوسته گرد باران . باد سرد و آرام . بوی برگ های نارنجی و خشکیده . بوی خاک . تنی خسته اما امیدوار . گام بردارم در کوچه ای پهن و بی انتها . بی هیچ نگاهی . 

به هیچ چیز فکر نکنم . فقط راه برم و نفس بکشم . هوای سرد به صورتمو بخوره . زرات ریز باران به صورتم بخوره و مرطوب بشه پوستم . 

نا امید باشم اما نا خبر کسی از پشت سر برسه . دستاشو رو چشمم بزاره . میخندم اما چیزی نمیگم . برمیگردم و نگاهش میکنم . صورت خندانشو و گونه های کمی فرو رفته و چشمای نیمه باز غرق شادی رو . لب سرخ . و صورت محجوبش رو . بی هیچ حرفی صورتمو نزدیک کنم و لب بالایش رو با لبهام لمس کنم . دستامو دو کمرش حلقه کمن و تن ظریفشو به خودم بچسبونم سرشو خم بکنه بزار رو شونه من . چشماشو ببنده . زمان بگذره همه چیز حرکت میکنه به غیر از ما . زمان به آخر میرسه . همه چیز تاریک و سیاهه . توی آخرین لحظه سرمو کمی تکون میدم و نزدیک گوشش میکنم . "ستاره دوستت دارم , باورم کن"