آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

بازهم تو

 

ساعت 11:00 شب روز 21/3/88  پنجشنبه  . داخل اتاقم خسته ولی شاد

 

روحم لبریز از خوشی و شاید هم بهتره بگم که خیلی سرخوشم . امروز دوباره با هلن بیرون رفتم و روز بسیار بسیار عالی رو گذروندیم . همه چیز در کمال عشق و محبت شروع شد و به همین خوشی هم به پایان رسید و من بی صبرانه مشتاق رسیدن لحظه های بعدی هستم .قراری دیگر و روزی دیگر . 

  

ایکاش آن 90 دقیقه با هم بودن هیچگاه به انتها نمیرسید .کاملاً مطمئنم که او به مقداری کمتر به وجود من عادت کرده و همین تنها دلخوشی ام است که به این زودی از دستش ندهم و دوباره اسیر لحظه های تلخ و خاطرات شیرین غمناک توام با چشمان نمناک نشوم . به هر سو نمیدانم کدامین کار درست است و کدامین غلط تنها به من ثابت شد که بت غرورم را با تبری بر دست او شکسته یافته ام . حالا هم چیزی نیستم جز بینوایی که به امید زنده است به امید دقایقی که زمان می ایستد و تنها من هستم و او .  

وای وای وای  

جنونم شهره خاص و عام شده و دیوانگیم حتی به خودم هم ثابت شده . دیگر از چه خجالت بکشم . من که همه باختنی ها را باخته ام . ریحانه عزیزم بازهم با لبخند شیرینش و دستان سردش مرا با ناکجا های هپروت خیال برد . با لمس دستانش همه زندگیم در مقابلش بی معنی می شود . 

 چرا ؟ دلیل این ضعف من چیست ؟ آیا من دوستش دارم ؟  

نمیدانم .  

فکر کنم . . .  

آری ... هزاران بار فریاد میزنم . ای رویایی صبح دم من . ای خیال واقعی من .  

 

 

دوستت دارم

بی کران

کنار ساحل . روی شنهای سرد نشسته ام و به دریای مواج نگاه میکنم . باد سردی می وزد که تا مغز استخوان سردم میکند و چشمهای تحریک شده ام را هر لحظه مرطوب تر و مرطوب تر میکند . موهایم در صورتم پخش شده و همچون سوزن به آن برخورد میکنند . از سرما و ناراحتی زانوانم را در آغوش گرفته ام و کف دستانم را به هم قفل کرده ام .

همه چیز بیروح و بی جنبش است به غیر از برخورد مداوم امواج به ساحل و صدای بلند آن که در دوردستهای نیز باز به گوش می رسد . کسی نیست . صحبتی نیست و هیچ احساسی در این لحظه وجود ندارد . نه عشق است و نه نفرت نه دروغ است ونه راستی تنها خودمم و خودم . برای من همه مرده اند و من تنهام . همه اهرمن هستند و من انسان . همه ماشین اند ومن از پوست و استخوان .

به آرامی سرم را خم میکنم تا جهان در نظرم کج شود و به دوردستها امتداد خط ساحل نگاه میکنم . هیچ چیز بی انتها نیست . بلکه همه در یک دایره محصوریم .  من میمیرم و دیگری متولد می شود . دیگران مردند و من به دنیا آمدم .

چه حاصلیست از این زندگی ؟

حتی دیگر این سئوالات هم برایم مهم نیست . آنچه با اهمیت است لذتی است که از هیچ بودن می برم . زمانی که نیستم دردی ندارم و چیزی برایم خواستنی نیست اما اگر بخواهم زنده باشم چه حاصلیست جز درد و رنج .

اما دردها هم دیگر اهمیت گذشته خودشان را از دست داده اند و حالا دیگر اذیتم نمیکنند . همه وجودم خلاصه شده در یک چیز .

از سرما صورتم را بیشتر به زانوانم فشار میدهم .

حالا بیشتر به کسانی که از دست داده ام فکر میکنم . به دوستانم . به نزدیکانم و به همه وجودم . به دوری از آنها برای همیشه فکر میکنم و اینکه آیا کار درستی کرده ام ؟

از دور سایه ای میبینم اما مهم نیست . صورتم را بر میگردانم و به سوی دیگر آن ساحل نگاه میکنم . در دور دستها کوه ها هم مشخص اند . کوههای سر سپید و پیوسته . در هم گره خورده اند و یک خانواده اند . آیا کوه ها هم احساس می کنند ؟

نمیدانم . شاید . . .

موج بلندی به ساحل برخورد میکند و رطوبت آن در هوا پخش شده . حالا چشمانم هم مرطوب شده .

یک روز دیگر هم گذشت

به نام خالقم 

 

 امروز سه شنبه 19/3/88 . ساعت شروع نگارش 8:44 دقیقه عصر . داخل اتاق خودم . درها بسته و چراق خاموش .  

 

یک ساعتی میشه که از دانشگاه اومدم . امتحان آب زیرزمینی داشتم که واقعاً هم مشکل بود و تقریباً 2 ساعتی طول کشید . صبح زود (ساعت 5) بیدار شدم و دیشب هم خوب نخوابیدم . نتیجه این که الان سردرد دارم و چشمهام هم خواب آلودند . از یکشنبه تا الان و از موقعی که با هلن خداحافظی کردم . دائم به فکرشم . دلم میخواد هر لحظه ام عطر اونو بده و هر ثانیه ای چشمم با دیدن اون آرام بگیره اما با تمام وجودم خودم رو کنترل میکنم تا فعلاً تماسی از طرف من انجام نشه و اونو آزرده نکنم . چون من خودم به هیچ وجه دوست ندارم کسی به من پیله بشه برای همین منم همین جور با دیگران برخورد میکنم اما یه مسئله دیگه هم اینه که هلن ممکنه فکر کنه من دوست ندارم باهاش صحبت کنم و این از دومی بدتره . به هر حال امروز تصمیم ندارم براش زنگ بزنم اما فردا غروب اگه خدا عمری داد بهش زنگ میزنم و برای همین هفته قرار یه کافی شاپ یا سینما یا هر جای دیگه رو میذارم . از این مسئله هم که بگذریم یه نکته جالب دیگه هم پیش اومد . فکر کنم دیشب بود . وقتی نظراتی رو که دوستان برام گذاشته بودند میخوندم به یه جمله جالب رسیدم که منو در مورد احساسم دچار شک کرد . یکی از بازدید کننده ها برام نوشته بود که احساس من به دوست دخترم هوسه و عاقبت خوشی نداره !!! امروز توی ماشین به این مهم فکر کردم که شاید درصدی هم که شده دوست ناشناسم راست میگه برای همین از خودم پرسیدم : " ایا حاضرم با هلن ازدواج کنم بدون اینکه رابطه ای از لحاظ فیزیکی داشته باشم ؟ " .  

حقیقتش جواب به این سادگیها نود و خیلی هم روش فکر کردم اما به این نتیجه رسیدم که حاضرم ! ! ! 

 نمیدونم شاید هم احمقانه باشه ولی اون با بدن زیبا و چهره دوست داشتنیش رو من تاثیر نمیذاره . یه چیزی تو وجودشه که احساس میکنم مثل خودمه . متفاوت با بقیه . مجنون خدایی و پر غرور . دروغگو و در عین حال ساده . مرموز و دوست داشتنی . زیبا و شیک . تلفیقی از زشتی ها و زیبایی ها . متضاد متضاد متضاد درست مثل خود من اگرچه آینده روشنی برای رابطه دوستی من و اون وجود نداره اما احساس میکنم اگه این بند بین من و اون از هم باز بشه من هرگز نمیتونم به کسی اعتماد کنم . ایکاش پیوندی بین من و اون وجود داشت که میتونست ما رو به هم زنجیر کنه . ایکاش روح ما با هم به شیوه ای گره میخورد که یکی میشدیم . اما دریغ که نمیشه . . .

بازگش به زندگی

 

 سلام دوباره 

  

در لحظه های هر آدمی دقایقی هستند که برای اون شخص تکرار نشدنی و غیرقابل فراموش شدنند . دوست دارد آن لحظه ها صدها بار تکرار شود اما ... 

 دیروز با هلن سینما رفتم و زیبا ترین و بهترین هدیه زندگیم رو به من داد . اون چیز اگرچه مادی نبود همیشه در ذهن من باقی میمونه . روزی شاد و خوش بود که اگرچه کمی در سکوت اما با آرامش وصف ناپذیری گذشت . رفتار هردومان کنترل شده و خوب بود . 

به هر صورت گذشتند و رفتند دقایق و به حال رسیدم . 

در تنهایی و سکوت به نوشتن تراوشات مغز ناقصم مشغولم . 

به امتحانات پیش رو به سربازی به چین به مامان به هلن و همه کسانی که دوروبرم هستند و به نهوی با آنها در ارتباطم در همین لحظه می اندیشم . 

 

چه زود گذشت اولین برخوردم با هلن . اولین نگاه مستقیم به صورتش . اولین لمس دستانش . 

وای که من چقدر دیوانه ام  

ایکاش مرگ پایان همه چیز نباشد . تا امید به بعد مرگ مرا زنده نگاه دارد . 

میترسم از شکستن بتی که برای خودم ساخته ام و بدان سجده میکنم 

یعنی ممکن است کشف شود هلن غیر این بوده ؟!! 

نمیدانم . اما حتی در آن صورت نیز برایم عزیز است . ایکاش اگر مشکلی داشت می دانستم و کمکش میکردم . 

 

از طرفی بعد از آشنا کردم مادرم با هلن و اولین برخورد آنها وضعیت تغییر چندانی نکرد .  

هلن برخورد معمولی و راحتی داشت که من هم انتظارش را نداشتم و مامان هم سرد برخورد کرد . به هر صورت دوستانه دوستانه نبود و مادر هنوز هم مخالف رابطه من و هلن حتی به شکل دوستی است . اما من در این مورد زیر بار حرف کسی نمی روم .  

 

هلن من اگرچه قابل پیش بینی نیست و میدانم که حداکثر چند هفته دیگر این وضعیت ادامه می یباد و بعد دوباره او با کس دیگری آشنا می شود اما بازهم دوست دارم از این دقایق با او بودن استفاده کنم . لذت کنار او نشستن و به صورتش حتی زیر چشمی نگاه کردن بالاترین و پاک ترین لحظه های من است .  

   

 

 

خداوندا به تو که اعتقاد دارم خودت صلاح کارم را بهتر میدانی . هرچه تو بخواهی همان می شود . نشانه ای در جلوی چشمم قرار بده

تصویر پول چین

  

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درود بر پارس بزرگ

در سرزمین مقدس آریاییان زاده شده ام و سر انجام نیز به آن باز میگردم و روحم با آن پیوند می خورد . 

 

امروز ۱۶ خرداد ۸۸  

تنها داخل اتاق خودم و ژشت سیستم نشته ام . ساعت ۸:۱۳ دقیقه است و روز سختم آخرین دقایق نورانیش را می گذراند . روز سختی بود و دو امتحان سخت را داشتم . ( سنجش از دور و ایران ) . به هر حال چندان هم بد نگذشت . موقع برگشتن با شهرام - محمود و خوشدل هم سفر شدیم و در تمام طول راه خوشدل با نظریات جالبش در حمایت از یکی از کاندیدا ها و در کل همه سیستم جمهوری اسلامی باعث تعجبم شد . آدم بسیار جالب و زیباییست . 

 

به هر حال بهتره که دیگه حاشیه نرم . 

 

نمره هلن رو هم پرسیدم !!!    

  

۵ ؟! 

 

فکر کنم دچار برق گرفتگی بشه وقتی که بفهمه . البته از دکتر هم نیشه بیش از این انتظار داشت . 

از بقیه نکات جالب اینه که فردا قراره هلن رو ببینم و حرف حسابش رو بشنوم . حرفی که پیشاپیش میدونم چیه .!!!! 

چرا من اینقدر در مقابلش ضعیفم و نمیتونم دوستش نداشته باشم ؟ 

نمیدونم ؟ 

میدونم . 

ولش کن . بی خیال . مگه قراره چقدر زندگی کنیم که بخوام برای خودم تلخ ترش کنم . پس با همین فلسفه توهین حا و غرور بی جاش رو تحمل میکنم و حرفی نمیزنم . هر چی باشه این رابطه بیشتر از هفته آینده ( مطمئن نیستم ) طول نمیکشه . من و اون نمیتونیم بدون دردسر کنار هم باشیم . 

 

چند روز پیش مامان و هلن رو در پاساژ سینما سپیدرود با هم رودر رو کردم . اصطکاک زیادی درست شد . هم مامان خوشش نیومد وهم هلن . در کل همه چی نه !!! 

و من هم این وسط بین عشقم به هلن و مادرم گیر کردم . نمیخوام هلنو از دست بدم و از طرفی هم نمیتونم دل مادرم رو بشکنم . 

 

 

بازهم بی خیال . بگذارید ساعتی در پناه دکمه های سرد بیاساییم . 

 

امروز شنبه است و سه شنبه هم امتحان سخت دیگری دارم که هنوز نخوانده ام ( آب زیزرمینی )  . 

 

دیگه فعلاْ بسته خسته شدم 

بای 

من و خدای من به سوی تو می آیم

مرگ فرا  رسیده است .

سکوتی وهم انگیز حکم فرماست  . گوشهایم دیگر نمی شنوند و تنها چشمان نیم بازم  چهره غماک و مژگان اشک آلود خویشانم را می بیند . دستانم حرکت نمیکند و مغزم به کندی همه چیز را مرور میکند .

با تمام وجودم می ترسم . دردی در تنم پیچیده اما قدرت بیان آن را ندارم . ناله ام از گلو خارج نمیشود . با درد سعی میکنم به عمق چشمانشان نگاه کنم تا بفهمند چه میخواهم اما نمی فهمند .

به  آرامی سرم را از ایشان برمیگردانم و از تمام رطوبت بدنم قطره ای اشک بر روی گونه هایم می آفرینم .

گذشته ها به چشمم می آیند :

زنگ مدرسه به صدا در آمده و من از در دبستان همچون زندانی آزاد شده در حال دویدنم . مادرم را میبینم که در کنار خیابان ایستاده و با صورت شاداب و جوانش انتظار مرا میکشد , به سرعت  به او میرسم و بوسه ای بر گونه اش میزنم  ...

دانشگاه هستم  در حیاط مخروبه آن . در گوشه ای که هیچ کس مزاحمم نمیشد . به همه  طبیعت کوهها نگاه میکنم و بعد برمیگردم . ریحانه را میبینم با صورتی بر افروخته  ...

به کمی بعد میروم . کشوری غریب و مردمانی بیگانه . به ساحلی متفاوت و گرمای آفتابی که روی پوست دستانم احساس میکنم . . .

به سری فکر میکنم که روی شانه هایم خوابیده . به کودکانی فکر میکنم که بر روی پاهایم نشته اند و برایم احساس پدرانه به ارمغان آورده اند  . . .

به زمانی میرسم که همه چیز برایم گذشته شده و همه چیز بی معنی است

جایی است که تنها خودم مهم هستم و تنها خودم

دوباره  سرم بر روی بالش تکانی میخورد و بستگان به دیده ام می آیند . همگی در حال گریه اند .

چرا می گریند ؟

مگر نه اینست که به نیاکانم می پیوندم . به محلی میروم که نه درد از دست دادن است و نه شوق یافتن . این منم که باید برای شما تاسف  بخورم . کودکان بزرگ پیکرم پدر شما را  از جهانی دیگر خواهد نگریست  . همسر مهربانم در آن دنیای ابدی در انتظار تو خواهم بود . دوستتان دارم . گریه نکنید

چشمم را میبندم و از صمیم قلب همه را به تو می سپارم ای خداوند بزرگ

مرا ببخش