آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

خنده

ساعت 12:20 ظهر است و هوا آفتابی . دیروز مرخصی نتونستم بگیرم و شب رو تو ستاد خوابیدم اما امروز صبح اول وقت اومدم خونه و حالا دارم یه روز خوش رو میگذرونم . فردا پنجشنبه هست اما کار زیادی واسه انجام دادن تو ستاد دارم .

خلاصه زمان هم سریع میگذره و هم کند در کل محیط عالی و خوبی نیست اما میتونست خیلی بدتر از این هم باشه برای همین اعتراضی به شرایط موجودم ندارم .

دلم میخواد همین الان سوار هواپیما میشدم و میرفتم به همون جایی که لین منتظرمه جایی که احتمالاً بهترین جا نیست اما آرزومه ببینمش .

آفتاب و سرما همیشه ترکیب مورد علاقه من هستند و حالا دارم لذت میبرم.

طلوع خورشید


ساعت 5:25 دقیقه صبح و من داخل اتاق خاموش و بی صدای خودم در حال نگاه کردن به کیبورد و پائین و بالا رفتن دکمه های کوچک آن هستم . دیشب دقایقی با لین حرف دم و حالا از اطمینانی که بین ما به وجود آمده لذت میبرم  . حالا برای من بودن با دختری که فکر میکنم دوستش دارم چیزی غیر ممکن به نظر نمیرسد دختری که هدفم از بودن با او به هیچ وجه یک میل جنسی - جسمی نیست بلکه واقعاً از لحاظ روحی احتیاج به وی را نیاز میکنم . به هر حال فاز جدیدی از زندگی و علاقه را تجربه میکنم و در این روزهایی که از بخت خوش خدمت سربازی ام بسیار آسان شده وجود لین در میان آرزوهایم به من مید مضاعف میدهد .

زمان در حال گذر است

باد سردی زمین را جارو میکند و برگهای خشکیده در سایه سرد غرب پاییز روی زمین نم کشیده با تقلا جابجا می شوند . صدای همهمه کودکان که در دور دستی با هم به شور نشسته , صدای کلاغ غمگین , صدای زمزه باد در میان شاخه های سرد .

باران شروع میکند به باریدن .

شانه های عریانم را نثار آسمان می کنم و راه می روم . قدمهایم خسته و مستانه هستند و چشمان نیمه بازم بارانی تر از دریا به صندلی های ردیف در کنار جاده باریکی که می گذرم خیره شده . دستانم باز است و توان جمع کردنش را ندارم , دندانهایم از میان لبان خشکیده ام بیرون زده .

لغزش قطره ای سرد بر گونه ام را حس میکنم .

باران شور میبارد .

راه می روم و در ذهنم تنها شعری جاریست مانند رودخانه ای که هیچ مقصدی ندارد . خودش را به هر کناری میکوبد و همه افکارم را در گردابی حل میکند . تنهای تنها بی احتیاج به هیچ کس روئین تنی آسیب دیده با تنی لرزان گذر سرد زمان را طی میکند . 

بدن کاملا عریانم از هیچ به سوی هیچ حرکت میکند و تنها قدری برایم نیرو مانده که چشمانم را نیمه باز نگاه دارم و بگریم . قلبم سنگیست که هیچ احساسی ندارد و آخرین قطره انسانیت نیز با آخرین لزش از گونه ام بر زمین می چکد . به روزهای سردتر و تنها تر فکر میکنم و تنها آه سردی از دهانم خارج می شود . به گذشتگان فکر میکنم به تمام کسانی که زیستند و رفتند و شاد بودند , غمگین بودند , زیستند و رفتند . به کودک تازه زایی فکر میکنم که میگرید . به ناله ماده گرگی در شب سرد زمستان توله به دندان گرفته و راه میرود . به طفلی فکر میکنم که تفنگ بدست و نوار فشنگ به دور کمر در کمین نشته . به مرد چاقی فکر میکنم که سر خم میکند و فرودی می آورد در حالی که می خندد .

رمق آه کشیدن هم دیگر ندارم . زبانم خشکیده . تنها سرمای محض است که از بدن عریانم عبور کرده و به مغز استخوانم رسیده .

آسمان خاکستریست و زمین سیاه .

به همه چیزهای بد دنیا فکر میکنم . به آرزوهای پست و شهوت و به حرص و دروغ فکر میکنم به خیانت به هر چیز بد . خدایا از تو بیزارم که اینها را آفریدی ایکاش هیچ وقت وجود نمیداشتند و هزار بار شکر که طعم بدی را فهمیدم که وگرنه هیچ گاه خوبی را تشخیص نمیدادم .

با تمام وجود منتظر گذشت زمانم

می افتم و برگها تنم را می پوشانند .