به یاد تو بودم
به یاد ساعتها و لحظه هایی بودم که با تو , کنار تو با تمام وجود و خواهش تنم نشسته بودم . به لحظه های میرایی فکر می کنم که دیگر نیستند . کجایند آن ثانیه های شیرین ....
افسوس
موج روزگار نقش قلبم را پاک کرد و چیزی نماند جز پشته ای نا خوانا
به هلن فکر میکنم . البته نه مثل گذشته . اما همیشه جزئی از ذهنم رو به خودش اختصاص داده . در مقایسه ها و در خواستن ها .
امروز دانشگاه بودم . با دوستان متعهل و مجردی که همگی هم دوره بودیم صحبت کردیم . خسته شده ام . این دانشگاه بیش از حد طول کشیده و دیگر حوصله رفتن هم ندارم .
به ناراحتی فکر میکنم به چیزهایی که تنها یک ذهن بیمار به آن فکر میکند .
از من دور باش
به خدا می سپارمت
شب به انتهای خودش نزدیک شده و پایان جهان نیز دیر یا زود به دنبال آن خواهد آمد . چه خواهید کرد در آخرین لحظات زندگی خود ؟
آیا به گناهانتان اعتراف میکنید ؟
آیا به نزد عزیزانتان میروید ؟
آیا به خدا ایمان می آورید و یا از دین و خدا نا امید می شوید ؟
آیا به بشریت و انسان بودن خود پشت پا می زنید ؟
چکار خواهید کرد ؟
جواب شما هر چیزی که باشد و هر نتیجه ای که داشته باشد ناشی از یک واکنش طبیعی است به ترس از مرگ . هیچ کدام از انواع بشر و موجودات نمی تواند ادعا کند که از مرگ نمی هراسد .
اما چه چیزی در پس مرگ ما قرار دارد و پس از مردن چه پیش خواهد آمد , زمین و زندگی چگونه نابود خواهد شد ؟
جوابهایتان را برایم بفرستید