آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

یک بار دیگر

زندگی جریان آبی شده که توان حرکت کردن در خلاف جهتش را دیگر ندارم . جنگ ها و مشکلات و سختی ها یکی یکی شخصیتم را تراشیدند و حالا پیکره ای بی چهره از من باقی مانده . بدیل به موجودی شده ام که هیچ کس حتی خودش هم دیگر خودش را نمیشناسد . دیگر هیچ لذتی برایم نیست که بتواند مرا از خود بیخود کند . حالا تنها چیزی که کار میکند نیمی از باقیمانده من است که مرا به اجبار به روتین زندگی حکم می دهد . حالا من دیگر خودم نیستم . 

با خودم فکر میکنم که چه شد که به اینجا رسیدم ؟! واقعا نمیدانم . حوادث انقدر سریع اتفاق افتادن که من خودم هم تسلسل اتفاقات را فراموش کردم . 

دوست دارم در هوای سرد و ابری کنار دریا روی شن دراز بکشم و چشماانم را ببندم . به هیچ چیز فکر نکنم . به مطلق به وجود نداشتن و به سیاهی . میخواهم تهی باشم از غم حتی اگه بهایش از دست دادن احساس خوش بختی و لذت باشد . 

لذت جسمی برایم بی مفهوم شده و لذت عشق حالا بیشتر آلوده به بی اعتمادی شده .


دیروز با دونفر از دوستان دانشگاه به گردشی کوتاه به صومعه سرا کردیم و بازهم دوستان دیگری را ملاقات کردیم . خاطراتی زنده شد , حرفهایی گفته شد و من حالا مجنون تر از هر دیوانه ای دوباره غرق در خاطرات شده ام . سیاه ترین و بدترین اشتباهاتم در جلوی چشمانم آمده . به اشخاصی فکر میکنم که مدتها است که دیگر نیستند جز نامی در حافظه بلند مدت .


از خیلی چیزها پشیمانم از عمری که هدر رفت و میرود 

ته چاه

همه چیز تغییر شکل پیدا کرده . ساعت 6 بعد از ظهره و من تنها هستم و از این تنهایی به شدت بیزارم چند لحظه پیش بقیه رفتن برای هوا خوردن بیرون و من سر یه موضوع کوچیک لج کردم و نرفتم و حالا هم پشیمان نیستم فقط از این تنهایی و سکوت بیزارم . از ناراحتی تنم درد میکنه و عضله بازوم گرفته . 

همین الان انگار خدا صدای منو شنیده . محمد زنگ زد و گفت اینترنتش وصل شده و البته داره میاد دنبالم که برم خونشون و براش اونو تنظیم کنم . همین خودش خیلی بهتر از خونه نشستنه