آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

شبها با یاد تو

شب است ساعت از ۲۲:۱۰ دقیقه گذشته و لحظه به لحه چشمانم بیشتر خمار خواب می شوند . به یاد سختی های روز جمعه و پنجشنبه داخل ستاد و بلاهایی که سرم اومد می افتم و البته خیلی هم الان دیگه برام مهم نیست و بیشتر به اینکه فردا ساعت ۴ صبح بیدار شوم و در این هوای مرطوب و بارانی به ستاد بروم و بعد یک رژه مسخره در صبحگاهی بی معنا را دوباره تجربه کنیم . تشریفات واقعا چیز مسخره ای می شود اگر هر هفته باشد . 

صدای موزیک و مارش صدای پوتین هایی که بر زمین سائیده میشود و سپس با آن برخورد میکند همگی چیزهایی هستند که شاید خیلی تحسین بر انگیز و پر ابهت جلوه کنند مخصوصا که میدان بزرگ و همه چیز منظم باشد . اما با وجود هفتگی بودن و کارهایی که باید بعد و قبل انجام دهیم و در نهایت هم چیز خاصی از اینهمه سختی بیهوده حاصل نمیشود تقریبا میشود گفت که هیچ کس حتی خود کادری ها هم حال رفتن ندارند و اگر بتوانند در جیم زدن شک نمیکنند . به هر صورت ما سربازیم و همه کاسه کوزه ها بالای سرمان هی و حاضر جهت فرود هستند . 

خلاصه خیلی خسته ام و بد بیاری هایی هم آوردم  

 

امروز ساعت ۱۶:۰۰ از در پادگان مرخصی های روزانه داده شد و همه سربازهای بومی که از جمعه غروب لغو مرخصی شده بودند زدیم بیرون . اولین کاری که خونه رسیدم کردم گرفتن دوش بود و بعد هم که مدتی برق نداشتیم . بعدش هم اینترنت و صحبت با لین عزیزم که خیلی حال داد و از جملاتی که بکار میبرد فهمیدم که اون هم احساسات قوی تری نسبت به من پیدا کرده و خیلی سفارش میکنه مواظب خودم باشم و فلان کار رو نکنم یا بکنم . خلاصه خوشم اومد که دیگه علناْ محبت خودشو ابراز میکنه . 

 

حالا تنها چیزی که مونده حدود یکسال خدمته که امیدوارم هرچه زودتر تموم بشه و بریم سراغ آرزوهام . 

 

شب همگی عزیزان و عاشقان خوش 

به امید نوشتن برگی دیگر

همه چیزم هیچ چیز است

عقربه های ساعت به آرامی از 21:45 دقیقه شب عبور میکند . همه چیز تقریبا آرام است شاید هم دلیلش تا حدی مشکل گوش من است !!

صدای آرام صفحه کلید و بازی کردن شاهین شنیده می شود . خواب به چشمم راه افتاده . دلیلش هم اینکه دیشب پست (معاون افسر نگهبان) بودم و تا صبح بیدار .

همه چیز شاید ایده آل باشد برای یک سربازی راحت و بی دردسر  ( خدمت در شهر خود مانند یک کارمند و حداقل پست ممکن و ... ) اما بازهم زندانی زندانیست و زندان زندان . چند وقتیست کمی حال جسمیم جالب نیست و مدام دچار مشکل های مختلف می شوم . گاهی سرم درد میگیرد و گاهی قلب . امروز گوش راستم دچار مشکل شده و تقریبا چیزی زیادی از این گوش نمی شنوم , انگشتانم درد میکند و در کل خیلی بی حس هستم . به مردن در جوانی فکر میکنم و می ترسم . به زیر انبوهی از خاک رفتن و پوسیدن . خورده شدن بدن و اضمحلال آن برای مغزی که تصویری زنده از آن می سازد بسی غیر قابل تحمل است .

به لین عزیز که هزاران کیلومتر دورتر در شنیانگ زندگی میکند و حالا رابطه ام با او تغییر شکل داده و جدی تر شده فکر میکنم و میبینم که کارهای زیادی هستند که باید انجام بدهم .

اما بعد از بدست آوردن همه اینها چی  ؟ روح ما همیشه دنبال بیشتر است و شاید همین طمع باعث شود که خیلی ها به مرگ فکر نکنند . اما وقتی که بزرگترین آرزوهای شما به وقوع بپیوندد در پس آن چه چیز منتظر است ؟

شاید نگاه خیلی بد بینانه ام به زندگی را حتی خودمم نپسندم اما حالا که می نویسم طور دیگریست .


فردا صبح دوباره همان لباس , همان کارها , همان روز و همان دقایق تکرار خواهد شد . طبیعت چرخیست که تنها میگردد و هیچگاه رو به جلو نمیرود . ما می آییم و می رویم و تنها عوض میشویم .

هیچگاه اتفاق جدیدی نخواهد افتاد .

به دستانم نگاه می کنم و احساس خوشبختی میکنم از کسی که هستم و چیزهای اندک و کوچکی که دارم اما هیچ چیز واقعاً متعلق به من نیست حتی بدنم .