آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

دوباره سلام

ساعت 16:43 دقیقه و کسی جز شاهین خونه نیست هوا کاملا روشنه اما میخواد تایک بشه و رنگ تند نارنجی اتاق رو پر کرده , چیز زیادی با پایان خدمتم نمونده و از حالا دارم برای سفر برنامه ریزی میکنم سفری که شاید همه چیزم رو تغییر بده و منو از همه چیزو همه کس جدا کنه .

شبها موقع خواب که میرسه با تمام خستگی اما وقتی سرم رو روی بالش می زارم به چیزهای دیگه ای غیراز اینی که هستم و دارم فکر میکنم میرم به سرزمینی که قیمت هر چیز فقط خواستنه و زحمتش فقط لمس کردن . 

به کارهایی فکر میکنم که برام یه آرزوست انجام دادنش و به آدمهایی فکر میکنم که محاله برگردن یا بیان تو زندگیم . اما بعد وقتی به این فکر میکنم که بعد بدست آوردن همه اینها بازهم چی میخوام اونوقت فقط یه چیزه که ته زهنم باقی میمونه و اونم ترس از بعد .......

بهتره از این مسئله بگذریم چون فایده ای با حال هیچ کس نداره و تبع جوانی هم یعنی نفهمیدن حالا ما هم فرقی نمیکنیم .

ساعت ها پشت سر هم میگذره و من لحظه به لحظه بیشتر به خودم فکر میکنم و اینکه باید راهم رو انتخاب کنم .

حالا تو زندگی من چند تا علامت سئوال هست که باید برطرفش کنم


به امید موفقیت تو که داری منو میخونی یه درود پارسی بر روانت