آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

فراموشی بی فراموشی

سلام بر ریحانه زیبا و فراموش ناشدنی

به نام تو شروع می کنم که بعد از خدا برای من خدایی میکنی . دوستت دارم و بعد خدا پرستش تو بر من واجب است .

ساعت 10:49 دقیقه صبح است و به فکر تو هستم . به یاد تو و با خاطرات شیرینت روزهای و لحظه هایم سپری می شوند . دقایقم را به خاطر تو فنا میکنم , روح و جانم برای تو و متعلق به تو است . جز تو کسی نبوده و نخواهد بود که  تا بدین حد دوستش داشته باشم و تنها خواسته ام از تو فراموش نشدن است . که فراموشی چیزیست ترسناک . مرگ من روزی است که تو فراموشم کنی , من نمیترسم که با کس دیگری ازدواج کنی یا رابطه ای داشته باشی ( اگرچه از حسادت میمیرم ولی به روی تو نمی آورم ) .

صدای خنده شیرینت و لبان خوش مزه ات که در هم گره میخورد را می شنوم . وقتی که میخندی دندانهای سفیدت از ورای لبان گوشتی و بزرگت نمایان می شود . صدای پر از بیس تو که نمی توانی کلمات زیر را بیان کنی بسیار گوش نواز است . چقدر لذت میبرم وقتی که سعی میکنی چیزی را توضیح دهی به چهره و لبان تو نگاه کنم . صدای تو  از جانم رد شده . از سینه ام می گذرد و قلب کوچکم را می لرزاند .

دوستت دارم و مایلم فریاد بزنم که ریحانه عزیزم تو را بیشتر از هر چیزی در جهان می پرستم .

راه می روی و به خاطر قد بلند و رعنایت حرکت بدنت موزون و زیبا می شود و زیباییت را صد برابر میکند . دست سفید و زیبای تو , انگشتان کشیده و خوش ترکیب تو بیشتر از هر چیزی گرمای دستانم را میگیرد . به عشق و لبخند ترقیبم میکند . به خنده های مستانه و عاشقانه .

آرزوی شنیدن صدای قلبت را هر شب و صبح دم بیشتر احساس میکنم . در خواب صدایت میکنم و هر طور که مایل باشم با تو رفتار میکنم . در میان بازوانم میگیرمت و آنقدر فشارت میدهم که یکی شویم . تبدیل می شوم به انسان کامل .

موهای بلند و قهوه ای تو از زیر روسری کوتاه خودنمایی میکند , گردن بلورین و سفیدت را می پوشاند و از دید هر نامحرمی دور نگه میدارد . برای هر جزء بدنت ساعتها فکر میکنم و با خودم حرف میزنم . دوست دارم در خلوت به عکست خیره شوم و ببوسمش . هیچ وقت درک نمیکنی که چقدر برای من مهم و لازم هستی . و این باعث تاسف عمیق من میشه .

پیچیدن انگشتان و دستت به دور بازویم مثل پیچکی که به دور یه درخت میروید و احساس سبزی را به درخت می دهد باعث می شود حس زنده بود و نشاط جوانی را در بند بند وجودم حس کنم .

فرو رفتن ناخنت را در سینه ام میخواهم . قلبم را که دیوانه وار برای تو خود را به سینه ام میکوبد آزاد کن . با دستت قلبم را فشار بده و راحتم کن .

شب با آرامش و سکوت فرا میرسد اما یاد تو همچنان پر شور و تازه نفس در زیر پوستم جریان می یابد . چون خونی که در رگ من است نیز تنها زمانی به آرامش خواهد رسید که شاهرگ دست تو را در کنار خویش حس کند .

وجودت آرامش بخش است . یادت مجنون کننده هر موجودیست . زیباییت فریبنده هر چشم و عقلیست .

در کنارت روی صندلی سینما مینشینم و چیزی نمی گویم میدانی چرا ؟

عمر کوتاه است و عمر با تو بودن کوتاه تر و قبل از آشناییت با کس دیگری میخواهم از با تو بودن لذت ببرم و از چیزی که لذت میبرم گرفتن دست های لطیف تو در تاریکی بدون معلوم شدن گونه های بر افروخته و مسخ شده ام است . عطر تنت از خود بیخودم میکند . لمس دستانت وجودم را از احساس لبریز می کند و دیدن لبخندت آرزوهایم را ,  امیدهایم را بر آورده میکند .

تو برای من همه چیز هستی و من برای تو هیچ

چقدر تناقض وجود دارد . چقدر اختلاف سلیقه و اختلاف شخصیت بین ماست . با وجود همه این تفاوتها و از ورای هر زمان و مکانی و در هر شرایطی دوستت دارم . چه دختری ......... باشی و چه فرشته ای آسمانی  . در همه حال من مال تو هستم . بی اراده نسبت به تو و بدون هیچ چشمداشتی چشم به هر حرکت تو دارم تا از تو اطاعت مطلق کنم .

زندگی فقط زیبایی نیست اما تو با زیباییت به من زندگی بخشیدی .

مدتی که با تو نبودم سعی کردم با کسانی آشنا شوم اما هیچ وقت نتوانستم . نه به خاطر زیبا نبودن یا مسائل دیگر . هر وقت کسی غیر از تو را نگاه کردم احساس گناه گلویم را فشار داد . امیدوارم که تو هم اینطور بشوی

فدایی یک رشته از موی تو آریا فرجند

غروب دلگیر

به نام ...

غروب دلگیر روز دوشنبه هشت تیرماه سال هزارو سیصدو هشتادو هشت .

ساعت کامپیوتر عدد 9:22 دقیقه بعدازظهر را نشان می دهد و صدای موزیک غریب روسی هم گوش می دهم . کمی ناراحتم و ناراحتیم از دست خودم و هلن است . آخر مگر میشود کسی اینقدر شکاک باشد ؟!!

 من که با تمام وجودم به او ایمان دارم و حتی اگر او را در آغوش کس دیگری ببینم بازهم باور نخواهم کرد و همچنان دوستش خواهم داشت و بارها از کسان دیگری شنیده ام که او در سال اول دانشگاه با کسی می آمده و موقع رفتن دو نفری در جلو ماشین در آغوش هم ساعتی را می گزرانیدند !!!

چطور می تواند به خاطر خندیدن و شوخی کردن من با شبنم که هیچ حسی جز خواهری به او ندارم توبیخم کند و به من حمله ور شود و این را بهانه برای دلخوری و کدورت بین من و او قرار دهد ؟؟

وای که چرا عاشق شدن و ثابت کردن حقیقت اینقدر سخت است ؟

از این ناراحتم که هیچگاه ( حتی در بد ترین لحظات دوستیمان ) نتوانستم فراموشش کنم . موقعی که حتی دیگر با او دوست نبودم و سعی میکردم با کس دیگری آشنا بشوم پس از مدتی یاد او و خاطرات کوچک گذشته مرا نسبت به هر دختر دیگری سرد میکرد و من متاسفانه اون بیچاره ها رو به بازی بچه گانه ای میگرفتم و از خودم ترد میکردم و حالا هلن با من بازی میکند . شاید این هم گردش روزگار و تفریح خداوند است که از بالا نظاره ام میکند و برایم این شرایط سخت را خلق میکند .

متاسفانه دور و اطرافم پر از دشمنان دوست نماست که همیشه سعی میکننند به من ضربه بزنند و من با حسن ظن همواره فریب این اهشام رند را خورده ام . دختران و پسرانی که دلسوزی میکنند و با تحریف حقیقت و تغییر شکل ظاهری آن موجبات دردسر من را فراهم میکنند و آن هم نه هر دردسری بلکه باعث می شوند هلن فکر دیگری درباره من داشته باشد . اما امیدوارم روزی متوجه شود که من واقعاً این قدر هم پست نیستم که بخواهم با کسی غیر از او رابطه ای حتی یک دوستی ساده داشته باشم . قبلاً ها  با کسانی دوست بوده ام و با احساس خام دوران نوجوانی فریب ظاهر دختران را خورده ام  اما از وقتی که چشمهایم هلن را دیدند تنها برای من یک نفر وجود داشته و خواهد داشت .

ریحانه عزیزم چطور ممکن است که من کسی غیر از تو را دوست داشته باشم . تو فرشته زیبا اما بد اخلاقی هستی که بر روی زمین فانی رویش کرده ای و متاسفانه مانند من عمرت محدود و گردش روزگار سرانجام ما را پیشاپیش رقم زده است . من هم مانند تو به بعد از مرگ اعتقاد دارم و میدانم که حقیقت را شاید بشود در این دنیا مخفی کرد اما در پیش خدا چیزی پوشیده نمی ماند و من هم خوشحالم , از بابت اینکه به احساسم نسبت به تو هیچگاه خیانت نکرده ام . چرا دروغ بگویم . شرایطی پیش آمده بود و من حتی تا آستانه در خانه شیطان هم رفتم اما در آن لحظه هم خداوند اجازه نداد دستم به گناهی آلوده شود و حتی دست کسی را لمس کنم .

اما تو ای معبود من که بعد از خدا تو را پرستش میکنم . دوستت دارم . باور کن . بیش از هر چیزی که خداوند در این دنیا آفریده از خلقت آدم تا آفرینش غایت تنها تو و باور اینکه تو عاری از گناه هستی و همچون صورت زیبایت سیرتی خدای گونه و غیر انسانی داری .

من هیچگاه دست دختری غیر از تو را در دست نگرفتم . هیچ موجودی غیر از تو نیست که بخواهم قلبم را برای همیشه در اختیارش بگذارم و دوستش داشته باشم . خواهش میکنم به گوشه ای بی هیاهو  برو و فقط به این فکر کن که چرا من در برابر تو اینقدر ضعیفم ؟ مگر غیر از این نیست که به خاطر علاقه ام نسبت به تو حاظرم در هر موردی بدون بحث عقاید تو رو مقدم بر خودم بدونم . برای من حرف ساده تو هم یک سروش آسمانیه .

باور کن از ته قلبم برات مینویسم . هرچند که درک و فهمیدنش برات باید سخت باشه . چون تا حالا کسی به عجیبی من ندیدی و نمیتونی به اندازه من کسی رو دوست داشته باشی به همین دلیل متوجه نمیشی که چرا برای من اینقدر عزیز و خواستنی هستی . البته اینو هم بگم که متاسفانه  میدونم که نمیتونم بدون دردسر زندگی کنم و همه جا بدبیاری های بی موقع و گاهی احمقانه دنبالم میکنند و حتی یک اظهار نظر ساده یک دوست برای من باعث دردسر بزرگ می شود  می شود.

باید قبول بکنم که من و تو هیچوقت بدون مشکل نخواهیم بود اما همانطور که برای این آخرین بار گفته ام حالا تغیر کرده ام و حتی اگر برای تو نباشم بازهم برای تو تغییر کرده ام .

امروز به یاد اولین بوسه زندگیم روز را سپری کردم و شب را با ناراحتی آن .

زندگیم تا قبل از آن در مقابل آن یک لحظه هیچ بود .

تو واقعاً یک جادوگر هستی . روح و جسمم را کنترل میکنی و با دوری از تو من به قهقرا  می روم .

هلن عزیزم . زیبای من و بت من . فراموشم نکن چون تو برای همیشه در قلب من خواهی ماند اما من برای تو چی هستم غیر از یک آشنای پاگرد طبقات زندگ .

از وقتی که شنیدم خواستگار تو هم آنقدر دوستت داشت که از تو طلب روحت در دنیای پس از مرگ کرد دیگر سرد شدم و نمیخوام برای من باشه . من طعم عشق رو حس کردم و میدونم چقدر سخته که نتونی به چیزی که با تمام وجودت میخوای نرسی و حالا اگر این رو هم از آن مرد بگیرم چه دیگر از او خواهد ماند . اگرچه دوستت دارم و بدون تو من هم نخواهم بود .

پس تنها گوشه ای از قلب بزرگ و زیبایت را در اختیارم بگذار . میدانم که از دستم ناراحت هستی و لعنتم میکنی که چرا این روش رفتار من است اما بازهم عاجزانه گوشه ای از قلبت را طلب میکنم . در حدی که فراموشم نکنی . من از فراموشی میترسم .

روزها میگذرند و برگهای درختان پائیزی بر روی سنگ سرد روئینم فرو خواهند افتاد و ریشه سرد درختان وجودم را دوباره به جهان بازمیگرداند .

در خیالم تو را در میان بازوان جوانی زیبا و مهربان ترسیم میکنم با صورتی سفید و دستانی کشیده و قدی بلند . کودکی که بر روی زانوانت نشسته و با دستانت بازی میکند و مردی که زمزمه عشق در گوشت میخواند .

من کجایم در آن لحظه در نا کجا آبادی صدها و بلکه هزاران مایل دورتر و در کنار ساحلی سرد و طوفانی با شیشه ای شراب ناب فرانسوی .

موزیک تندی گوش میکنم  ( دیوانه شده ام )

به یاد لمس دستت در دستم هستم به یاد گرمی لب های شیرین و بزرگت که به من زندگی را هدیه کرد , یاد چشمهای درشت , خمار و دوست داشتنیت و موهای بلند و روشنت که آرزوی دست زدن به آنها را دارم. قد بلند و راه رفتن زیبایت . رفتار بزرگ منشانه تو . پوست سپید تر از ماه تو . گونه ها براق و برجسته تو . بینی کودکانه تو . دندانهای سفید و بزرگت . ابروهای روشن خوش حالت تو . چرا همه خوبیها و زیباییها در تو یکجا جمع شده است ؟

راه رفتن زیبایت را از دور دیدم . خرامیدن تو و حرکت و پیچ و تاب خوردن موزونی که باعث میشود دل هر انسانی به غیر از من بلرزد . نگاه خمارت که هر اراده آهنینی را میشکند و مرد کوه پیکری را به زانو در می آورد روان مرا نیز در نوردید . صدای گرفته و پر طنین تو را حالا هم در میان هیاهوی موزیک تند و کوبنده حس میکنم . اشاره تو هر قدرتی را میشکند و من فکر نمیکنم که مردی بتواند در مقابل تو ایستادگی کند . تو مافوق هر موجودی هستی و بر همه مردان و زنان خواسته یا ناخواسته مسلط میشوی .

ایکاش گوشهایم برای یکبار هم که شده سرم بر روی قلبت قرار میگرفت و صدای تپش قلبت را میشنیدم تا باور میکردم که تو هم مثل من یک فانی هستی . اگرچه میدانم که آرزوی محالی است ولی به هر حال چه باور بکنی . چه نکنی این یکی از ارزوهای من است .

اما مگر میشود ؟؟؟؟ تو جاویدانی .

حاظرم تمام زندگیم را بدهم تا ساعتی تنها در کنارت بشینم و فقط دستانت را در دست بگیرم .

چه ارزشی دارد زندگی بدون تو .  تنها تو هستی که ارزش زندگی کردن را داری و به غیر از تو چیزی نمیتواند باعث شود احساس خوشبختی کنم . چرا تو هلن عزیزم ؟؟؟

فکرم مشغول تو شده و جز در دایره ای بسته که مرکزش تو هستی حرکت نمیکند . همه چیزم به تو خلاصه شده . اسمت را ده ها بار در روز زمزمه میکنم و بارها از خودم در باره تو از خود سوال میکنم و تنها به این جواب میرسم که : « یا هلن یا هیچ »

روزها گذشته و تو در نظرم هر روز خواستنی تر و زیبا تر شده ای .

ریحانه دوستت دارم و به خاطر از دست دادنت تنها یک قطره اشک از چشمانم خواهد چکید که آخرین آن است و بعد از آن جسد بدون قلبم در میان مردمان دیگر زندگی خواهد کرد .

فکر میکنم که مثل همیشه از دستم خسته شدی و الان هم دارم بیشتر از خودم منزجرت میکنم . اما هلن عزیزم اینو بدون که من تو بازی عشق اگرچه باختم اما ناراحت نیستم که به تو باختم . تو اونقدر با ارزشی که حتی آشنایی با تو هم یک افتخار بود . برای من مهم نیست که پدرت و مادرت کی هست . کجا زندگی میکردی و میکنی و وضع اخلاقیت چطوریه . برای من مهم نیست که تو مجردی یا متاهل . چند سال سن داری و چه راز سر به مهری تو سینه هات خفه کردی. برای من تنها یک ریحانه هستی و بس .

از صمیم قلبم برای تو آرزوی خوشبختی میکنم و حتی اگه منو لیاقت دوستی خودت هم ندونی به نظرت احترام میذارم . چون در نظرم اونقدر بزرگ هستی که خودمم باور ندارم هم شان و هم صحبت تو باشم . البته این از کوچکی من نیست بلکه از بزرگی و شان تو هستش

راستی قلب من اینو هم بگم که اگه گاهی تن صدای من کمی بلند تر از حد معمول شد برای این بود که نتونستم بی گناهی خودم رو به تو ثابت کنم و به اصطلاح کم آوردم و از روی ضعف صدام بلند شد , برای همین امیدوارم بلندی صدامو حمل بر بی ادبی من نکنی و مورد دیگه هم اینه که من گاهی اوقات توی جملاتی که بهت گفتم کلمه ای رو به کار بردم که منظور واقعیم چیز دیگه ای بود و چون اون لحظه مغزم کلمه ای رو پیدا نکرد اون رو گفتم که باعث ناراحتی تو شد و من اینو هم چند بار احساس کردم . از این بابت هم شرمنده ام .

از این به بعد هم مثل گذشته در مورد تو توی وبلاگم مینویسم .

آریا فرجند