بازهم سلام
یک روز عجیب و شلوغ دیگر و دوباره احساسات متغیر و گیج کننده . دوباره شلوغی و سردرگمی .
امروز صبح با رفتن و دیدن ساناز روزمو شروع کردم . توی این برخورد اونو دختر عجیب پیدا کردم . دختری که مثل بقیه دخترهای اطراف تو چهارچوب و قید بند محدودیت های جامعه فعلی زندگی نمیکنه . شیطنت بسیار زیاد و روحیه برتری جویی . درکنارش چهره خوبی هم داره . نسبت بهش اول حس غلطی داشتم و به قول خودش آدمها رو نمیشه تغییر داد . من فکر کردم که میتونم یه رابطه منطقی باهاش داشته باشم اما الان اصلا نمیدونم چی میشه . دوست دارم زودتر ته و توی قیه رو در بیارم و بدونم سرانجام اینم مثل بقیه دخترا چجوری به انتهای خط با من میرسه . ما با هم رفتیم کیاشهر و بعد کمی هم کاسپین کنار دریا روی صندلی نشستیم و صحبت کردیم . روز خوبی بود آفتاب قابل تحمل و هوایی نسبتا خوب .
با هم برگشیتیم خونه و رسوندمش .
نمیدونم چرا اما حس میکنم یه جورایی دلم میخواد فرار کنم . با یکی باشم کسی که واقعا بتونه با من بیاد آلمان کمکم کنه دوستم داشته باشه و پایه زندگی باشه . خیانت نکنه و در عین حال کمی هم زیبا باشه .
میدونم خواسته غیر منطقی ایه ولی خوب دیگه آرزو کردن هزینه ای نداره .