آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

یک روز آفتابی خرداد

آفتاب گرمی همه جا را پرنور کرده . خیابان نسبتا خلوت است و هر از گاهی دور میدان ماشینی میپیچد و مسیر دیگری را انتخاب میکند . سایه کوتاه درختان در گوشه ای از این میدان پناهگاه دختری شده . دختر نوجوانی با لباسی ساده و چهره ای جوان . خسته و مضطرب از آنچه انتظارش را میکشد . کم کم خیس عرق میشود و این نه از گرما بلکه از اضطراب است .

مدام به ساعتش نگاه میکند و از لابلای ماشین هایی که در حال حرکتند سعی میکند چیزی را بیابد .

کمی میگذرد ....

صدای بوق کوتاهی را میشنود .

تپش قلبش بیشتر میشود , سرش را چند بار میچرخاند و بلاخره پراید سفیدی را کمی دورتر میبیند . 

پاهایش توان راه رفتن ندارد و به کلی بدنش سست شده .

دستش را دراز میکند و در به آرامی باز میشود .دریک لحظه تصمیمش را میگیرد و وارد ماشین میشود . خنکی مطبوعی است . 

پسر جوانی پشت فرمان نشسته و لبخند میزند . 

شاید همه چیز اشتباه است .

دختر سعی میکند کمی جسارت نشان دهد برای همین دستش را دارز میکند و میگوید " سلام, من سارا هست"

مرد جوان خنده اش کمی عمیق تر میشود و لبخند بزرگتری صورتش را میپوشاند .

دختر کمی دستپاچه میشود . شاید این اولین بارش است .

جرئت نمیکند نگاه مستقیم کند اما تمام شهامتش را جمع میکند و شروع به صحبت میکند .

از دوست داشتنش میگوید . از احساس پاکش و خاطرات یک طرفه اش , زندگیش و آرزوهایش . 

صحبت کمی طولانی تر میشود و پسر هر بار چیزی میپرسد و دختر بی وقفه توضیح میدهد . 

پسر میخندد از بازی روزگار و دختر عاشقانه به آینده ای شیرین فکر میکند . 

زمان میگذرد ....

دوباره به همان محل قبلی باز میگردند 

سایه ها حالا بلند ترند 

سارا دستش را دراز میکند و پسر دستش را میفشرد . از ماشین پیاده میشود و در امتداد خیابان شروع به حرکت میکند . پسر جوان حرکتش رانگاه میکند و بعد به آرامی به راه می افتد . 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد