آفتاب گرمی همه جا را پرنور کرده . خیابان نسبتا خلوت است و هر از گاهی دور میدان ماشینی میپیچد و مسیر دیگری را انتخاب میکند . سایه کوتاه درختان در گوشه ای از این میدان پناهگاه دختری شده . دختر نوجوانی با لباسی ساده و چهره ای جوان . خسته و مضطرب از آنچه انتظارش را میکشد . کم کم خیس عرق میشود و این نه از گرما بلکه از اضطراب است .
مدام به ساعتش نگاه میکند و از لابلای ماشین هایی که در حال حرکتند سعی میکند چیزی را بیابد .
کمی میگذرد ....
صدای بوق کوتاهی را میشنود .
تپش قلبش بیشتر میشود , سرش را چند بار میچرخاند و بلاخره پراید سفیدی را کمی دورتر میبیند .
پاهایش توان راه رفتن ندارد و به کلی بدنش سست شده .
دستش را دراز میکند و در به آرامی باز میشود .دریک لحظه تصمیمش را میگیرد و وارد ماشین میشود . خنکی مطبوعی است .
پسر جوانی پشت فرمان نشسته و لبخند میزند .
شاید همه چیز اشتباه است .
دختر سعی میکند کمی جسارت نشان دهد برای همین دستش را دارز میکند و میگوید " سلام, من سارا هست"
مرد جوان خنده اش کمی عمیق تر میشود و لبخند بزرگتری صورتش را میپوشاند .
دختر کمی دستپاچه میشود . شاید این اولین بارش است .
جرئت نمیکند نگاه مستقیم کند اما تمام شهامتش را جمع میکند و شروع به صحبت میکند .
از دوست داشتنش میگوید . از احساس پاکش و خاطرات یک طرفه اش , زندگیش و آرزوهایش .
صحبت کمی طولانی تر میشود و پسر هر بار چیزی میپرسد و دختر بی وقفه توضیح میدهد .
پسر میخندد از بازی روزگار و دختر عاشقانه به آینده ای شیرین فکر میکند .
زمان میگذرد ....
دوباره به همان محل قبلی باز میگردند
سایه ها حالا بلند ترند
سارا دستش را دراز میکند و پسر دستش را میفشرد . از ماشین پیاده میشود و در امتداد خیابان شروع به حرکت میکند . پسر جوان حرکتش رانگاه میکند و بعد به آرامی به راه می افتد .