آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

گاهى

گاهى شهوت چیزى میشه که ازش متنفر میشى با وجودیکه یه مردى

گاهى

گاهى شهوت چیزى میشه که ازش متنفر میشى با وجودیکه یه مردى

دوراهی

سلام . دوباره سلام 

بازهم روزهای سردرگمی و بی احساسی فرا رسید . روزهایی که باید حفظ ظاهر کرد و شخصیت پنهان نمود . هوا نیمه ابری و تقریبا مطبوع که شاید آخرین هوا خوشی قبل از تابستان گرم و زجر آور باشه .



پنجشنبه گذشته به همراه خانواده به کاسپین انزلی رفتیم البته به اصرار مادرم و شب رو همونجا موندیم که البته خیلی زجر آورد بود اما حادثه ای که اتفاق افتاد جمعه بعد از ظهر بود زمانی که دختر زیبایی رو دیدم و با شجاعتی که خودم هم انتظارشو نداشتم تونستم بهش شماره بدم و کمی هم صحبت کنم .

به هر حال این رابطه بیشتر از یک روز طول نکشید و دیگه تموم شد اما حالا احساس عذاب وجدان . حس خیانت حس بی عاطفگی و سستی زیادی تو من به وجود اومده نمیدونم چیکار کنم .

دلم دوباره و اینبار با شدت بیشتری هوای رفتن کرده و در عین حال دوست ندارم تنها باشم . ایکاش پایه ای برای رفتن به دانمارک وجود داشت . تنهایی هم خوبه اما ولی هرجور حساب میکنم میترسم از تنها بودن برای همیشه چون من اگه عادت کنم به شرایط تنها بودن دیگه هیچ وقت دنبال زندگی نمیرم .


الان دلم میخواد بخوابم با وجودیکه تازه بیدار شدم و دارم سیستم بیلی رو درست میکنم اما بازهم خواب دارم . 

Rainbow

زندگی رقص نورهاست . زیبایی هایش را نگاه کن پیچ و تاب خوردنش را . حرکت به سمت بی نهایت به سمت ابدیت به جایی که هیچ حسی نیست  به بیکران . به سکوت مطلق و تلاطم سکوت . به جایی که رها هستی در نور ها در موج هایی که آب نیست . غرق در خیال و وهم . به تنهایی یک خط . به آزادی نور . برقص و سریعتر برو . فریاد بزن . صدایت را به همه بگو . برو ای روانی . جنون در آرامش و هستی ما هیچ . لبم دوخته دستم خسته تنم ملتهب . سرعتت را میخواهم پیچ و تاب و روشناییت را دوست دارم . فرارم بده . پروازم بده به جایی که کسی جز منو من هم حتی نیستم . 

یک روز عجیب

بازهم سلام

یک روز عجیب و شلوغ دیگر و دوباره احساسات متغیر و گیج کننده . دوباره شلوغی و سردرگمی .

امروز صبح با رفتن و دیدن ساناز روزمو شروع کردم . توی این برخورد اونو دختر عجیب پیدا کردم . دختری که مثل بقیه دخترهای اطراف تو چهارچوب و قید بند محدودیت های جامعه فعلی زندگی نمیکنه . شیطنت بسیار زیاد و روحیه برتری جویی . درکنارش چهره خوبی هم داره . نسبت بهش اول حس غلطی داشتم و به قول خودش آدمها رو نمیشه تغییر داد . من فکر کردم که میتونم یه رابطه منطقی باهاش داشته باشم اما الان اصلا نمیدونم چی میشه . دوست دارم زودتر ته و توی قیه رو در بیارم و بدونم سرانجام اینم مثل بقیه دخترا چجوری به انتهای خط با من میرسه . ما با هم رفتیم کیاشهر و بعد کمی هم کاسپین کنار دریا روی صندلی نشستیم و صحبت کردیم . روز خوبی بود آفتاب قابل تحمل و هوایی نسبتا خوب .

با هم برگشیتیم خونه و رسوندمش . 

نمیدونم چرا اما حس میکنم یه جورایی دلم میخواد فرار کنم . با یکی باشم کسی که واقعا بتونه با من بیاد آلمان کمکم کنه دوستم داشته باشه و پایه زندگی باشه . خیانت نکنه و در عین حال کمی هم زیبا باشه . 

میدونم خواسته غیر منطقی ایه ولی خوب دیگه آرزو کردن هزینه ای نداره .

حس خلاء

سلام

ساعت حدود 5 بعد از ظهر و پشت سیستم نشستم و دارم بعد از مدتها . اونم توی سال جدید آپدیت میکنم وبلاگمو . حس خوبی ندارم امروز اتفاقات بدی افتاد البته نه اونقدر بد که بخوام واقعا بخاطر سبک شدن بنویسم اما هرکاری میکنم در نهایت این حس نوشتن و روراست شدن با خودمو نمیتونم نادیده بگیرم .


حس عجیبی دارم با یکی آشنا شدم که تعهد داره به کس دیگه ای اما من میدونم که اونطرف باهاش چجوری برخورد میکنه و ازش چی میخواد . من در پشت همه نقابهاش تونستم سادگی و ظرافتشو ببینمت . حس زیبای مادریشو بینم . اما متاسفانه زمان و مکان درست نیست و من هم کسی نیستم که موندنی باشه . 

چکار کنم ؟

بازهم مثل همیشه باید دلم رو توی مشتم بگیرم ؟!

نمیدونم شاید باید برای اولین بار و آخرین بار میوه درخت ممنوعه رو بچینم ؟


هرکار میکنم نمیتونم خودمو راضی کنم که کاری بکنم اما از طرفی اشتیاق عجیبی به دیدنش دارم . دوست داشتم که میدیدمش حتی از دور حتی کوتاه و برای چند نگاه فقط . عشق یعنی جنون . عشق یعنی بی منطق بدون هوس خواستن چیزی که هیچ کس غیر از تو درکش نمیکنه . عشق یعنی پرواز کردن بدون بال دیدن بدون چشم نفس کشیدن دون هوا و همه اینها بدون تو بی معنی .


اما چیزی که حالا تو سرمه اینه


هوا سرد و آسمان تیره از ضخامت ابر رطوبت شناور و سرد هوا بارش ریز ریز و پیوسته گرد باران . باد سرد و آرام . بوی برگ های نارنجی و خشکیده . بوی خاک . تنی خسته اما امیدوار . گام بردارم در کوچه ای پهن و بی انتها . بی هیچ نگاهی . 

به هیچ چیز فکر نکنم . فقط راه برم و نفس بکشم . هوای سرد به صورتمو بخوره . زرات ریز باران به صورتم بخوره و مرطوب بشه پوستم . 

نا امید باشم اما نا خبر کسی از پشت سر برسه . دستاشو رو چشمم بزاره . میخندم اما چیزی نمیگم . برمیگردم و نگاهش میکنم . صورت خندانشو و گونه های کمی فرو رفته و چشمای نیمه باز غرق شادی رو . لب سرخ . و صورت محجوبش رو . بی هیچ حرفی صورتمو نزدیک کنم و لب بالایش رو با لبهام لمس کنم . دستامو دو کمرش حلقه کمن و تن ظریفشو به خودم بچسبونم سرشو خم بکنه بزار رو شونه من . چشماشو ببنده . زمان بگذره همه چیز حرکت میکنه به غیر از ما . زمان به آخر میرسه . همه چیز تاریک و سیاهه . توی آخرین لحظه سرمو کمی تکون میدم و نزدیک گوشش میکنم . "ستاره دوستت دارم , باورم کن"



دلم گرفته

دلم گرفته دستتو بهم بده 

تک آهنگ خارجی


30SECONDS TO MARS - HURRICANE 



No matter how many times that you told me you wanted leave
No matter how many breaths that you took you still couldn't breathe
No matter how many nights that you'd lie wide awake to the sound of the poison rain
Where did you go
Where did you go
Where did you go

As days go by
The night's on fire

Tell me would you kill to save a life
Tell me would you kill to prove you're right

Crash crash

Burn let it all burn
This hurricane's chasing us all underground

No matter how many deaths that I die I will never forget
No matter how many lives that I live I will never regret
There is a fire inside of this heart and a riot about to explode into flames
Where is your God
Where is your God
Where is your God

Do you really want
Do you really want me
Do you really want me dead or alive To torture for my sins
Do you really want
Do you really want me
Do you really want me dead or alive To live a lie

Tell me would you kill to save a life
Tell me would you kill to prove you're right
Crash crash
Burn let it all burn
This hurricane's chasing us all underground

The promises we made were not enough The prayers that we had prayed were like a drug The secrets that we sold were never known The love we had the love we had We had to let it go

Tell me would you kill to save a life
Tell me would you kill to prove you're right
Crash crash
Burn let it all burn
This hurricane's chasing us all underground
This hurricane This hurricane This hurricane
Do you really want
Do you really want me
Do you really want me dead or alive To torture for my sins
Do you really want
Do you really want me
Do you really want me dead or alive To live a lie

سکوت را نشکن

جونم به لبم آمده . تپیدن قلبمو رو رگ گردنم رو پیشونی سردم حس میکنم .

دوباره امیدم رو از دست دادم البته میدونم زندگیم به مسیر عدایش باز خواهد گشت دیر یا زود اما بازهم خاطره تلخ دیگری به داشته هام اضافه شد . حس زیبایی یک گل حس خواستن بی تمنای وجود . دوست داشتن از سر عشق و نفس . نمیدونم . نمیدونم . نمیدونم .  

من خطاکارم  

شهد میوه ممنوعه رو ننوشیدم و تبعید شدم

وای بگذریم چقدر چرند به هم میبافم 


امروز یکشنبه چهارم دی ماه 1390 مکان داخل اتاق پشت سیستم

تنها نیستم و شاهین هم داره با اون یکی سیستم ور میره و بقیه هم پی کارهای خودشون هستن . خیلی سعی کردم که نیام و ننویسم ام نشد و الان من اینجام جایی که نباید باشم . دلیلم برای نوشتن اینبار درد خودم نیست . درد آدم دیگه ایه کسی که حالا مطمئن شدم تن با ارززشو مفت فروخت نه به خاطر پول فقط به خاطر سختی و انتقام شاید لذت شاید هم یه چیز دیگه . کسی که بینهایت زیباست . چشماش مثل دریاست . رنگ موهاش مثل جنگل صورتش مثل شراب . نمیدونم چرا . درک نمیکنم این لامصب چیه همه بهش اعتیاد دارن .

من خودم هیچ وقت نگفتم آدم خوبی هستم اما آخه چرا مین این همه آدم که شناختم تو باید اینجوری باشی ؟ چرا تو نمیتونی سالم زندگی کنی ؟ یعنی کنترل کردن اینقدر سخته ؟ 


دلم میخواد برای اولین بار شراب بخورم . مشروب بخورم . اینقدر بخورم که چشمام سیاه بشه و بخندم . خودمو میخوام تو خوشی خفه کنم . دارم هذیان مینویسم . حس میکنم که تب دارم .


گور بابای زندگی و همه کس . بچسب تن رو . تن سالم و پر قدرت . بدون اشتیاق و هوس . دلم میخواد همه چیزو دوباره از اول شروع کنم . دیگه این اشتباه رو نمیکنم که کسی رو دوست داشته باشم . به هیچ کس رحم نمیکنم .  لیاقت من خیلی بیشتر از اینه . خیلی بیشتر . نه به کسی رحم میکنم نه حس ترحم کسی رو قبول میکنم . نه به دوست مرد نیازی دارم ونه به زنش . فقط تنهایی رو عشقه . سکوت رو عشقه . بشینی لب ساحل خیره شی اون ته دریا .


دردم از اینه که نتونستم بگم نه . نتونستم جلوی دوست داشتنمو بگیرم . خودمو ارزون شکستم و بیجا غرورم رو برای کسی زیر پام گذاشتم که چیزی نداشت عوضش بهم بده . 


وای چقدر حالم گرفته  نفسم واقعاً تنگ شده دوست دارم تنها باشم و گریه کنم . یکی بیاد منو بزنه 

آخه من چرا اینطوریم ؟ یعنی باید شدت عمل به خرج بدم ؟ نه این من نیستم . آریای واقعی هیچ وقت نباید ناراحت بشه . هیچ وقت نباید عصبانی بشه .


 از سرم بیرونت میارم و ولت میکنم . 

دست کوچکت را لب خندانت را سرخیه گونه آتش گونت را همه را باد صبا میسپرم . 

بخشش ای خالق گیتی بخشش همه چیز بار دگر پایان یافت 




بی فکری

سلام

ساعت 1:30 روز پنجشنبه 9-4-90 . تو اتاق پشت سیستم نشستم در حالی که هوا گرم و شرجیه و اصلاً احساس راحتی نمیشه کرد اما بازهم فکر میکنم که نیاز به حرف زدن دارم . نیاز به گفتن چیزهایی که منو سبک کنه .

دوباره با اون دوست قدیمی کمی حرف زدم و مسیر حرفهامو نتونستم کنترل کنم و فکر کنم حالا براش سوء تفاهم در موردم بوجود اومده . همین هم داره اذیتم میکنه . امیدوار بودم یه کار نشدنی رو برام انجام بده و چون سخت بود نشد .

خلاصه هم ناراحتم و هم خوشحال . از طرفی دوست داشتم که اتفاقهایی واسم میفتاد و من کمی بزرگتر میشدم . کمی بلوغ فکریم رشد میکرد اما پاهراً همیشه باید یه آدم خام باقی بمونم . البته فکش هم کمی ناراحت کننده است اما چیکار میشه کرد .

حالا باید تموم فکرمو تلاشم واسه فرار کردن باشه . از همه چیز باید خودمو جدا کنم . مثل یه تولد دوباره اما خیلی دردناک تر و سخت تر . امیدوارم بتونم چون اگه نشه 




بدون شرح

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سفید مثل برف

سلام بازهم من و بازهم به دلیل برای نوشتن 

امروز بازهم همه چیز ناراحت کننده پیش رفت و من هم از کوره در رفتم و همه چیزو نادیده گرفتم و حالا یک انتظار دیوانه کننده و یک سکوت سنگین فضای خونه رو پر کرده حتی صدای تلوزیون هم شنیده نمیشه و با اینکه ساعت 5:30 دقیقه بعد از ظهر یک روش پنجشنبه هست اما انگار که هر ثانیه هزار سال طول میکشه . 

دوست دارم یه جای سرد باشم و از سرما بلرزم . هوس برف کردم . دراز بکشم و دانه های سردی رو که روی صورتم ذوب میشن حس بکنم .  میخواستم با دستام برف رو بشار بدم و تموم عقده های سرکوب شده رو بریزم بیرون . 

اما حالا کجا هستم پشت میز و در وسط یک روز تقریباً گرم با آفتاب بهاری و آسمونی بدون ابر . 

چشمهام حالا دیگه واقعاً سنگین و خواب آلود شدن نه از خواب بلکه از خستگی . همه چیز کسل کننده و تکراری شده . حتی شوق فرار کردن و رفتن هم دیگه زیاد تو وجودم باقی نمونده . 

از خودم خسته شدم از ایرادهایی که دارم از مشکلاتی که برای خودم درست میکنم از وضع زندگی و از همه چیز خسته شدم . نمیگم بدم میاد چون واقعاً با ظاهرش مشکلی ندارم . 

حتی همه هدف های زندگیم هم بی معنی شده . وقتی اوج داشتن همه چیز هم تغییری برام بوجود نیاره چی ؟ 

فقط میدونم هر راهی رو که انتخواب کنم دیگه نمیتونم زندگیمو دوباره لود کنم . 

حالا فقط دوست دارم بخوابم . 

 

برای خودم

ساعت 12:21 دقیقه شبه و همه خوابیدن و فقط این من هستم که بیدارم و بل از خواب میخوام بازم چند خطی تو وبلاگم بنویسم . حقیقت امر اینه که من نمیخواستم چیزی بنویسم اما عجیبه اینکه وقتی میخوام برم بخوابم و تو جام دراز میکشم - وقتی که دیگه هیچ چیز فرعی ای تو زهنم نیست اونوقت مغزم شروع به فریاد کشیدن میکنه و کلمه ها ظاهر میشن اونوقت تاسف میخورم که چرا اینارو ننوشتم تا کمی سبک تر بشم . 

خلاصه امشب شب خوبی بود و هم نبود . اصلا نمیدونم هیچی نبود . 

درگیر این شدم که با آیندم میخوام چیکار کنم . از اینکه درس رو ادامه بدم خیلی لذت میبرم اما از طرفی سالهایی رو از دست میدم که دیگه جبران نمیشه و از طرف دیگه نمیتونم زندگی واقعی راه بندازم خلاصه خیلی اوضاع قمردر عقربه و تو این گیرودار احساسات جوونی هم داره کم کم کار دستم میده . سعی خودمو میکنم تو مهار کردن احساساتی که مدتها سرکوب شده اما دیر یا زود همه چیز یرام تغییر میکنه و اونوقت دیگه ..... . 

به نیمه پر قضیه نگاه میکنم که اینجور مسایل رو نباید زیاد جدی بگیرم چون هرچی باشه طبیعت منه . حالا دارم به این فکر میکنم که شاید این قضیه رفتن از ایران تنها شات من برای در رفتن از بحران های بعدی زندگیم باشه . شایدم خودش سر منشاء کلی گرفتاری برام بشه ولی یه آدم یه روزی با یه جمله بهم نشون داد که هیچ جا برای ما و امثال ما امیدی نیست اما حداقلش اینه که اگه جای درستی زندگی کنیم شرای واسه نسل بعدیمون تغییر دادیم . 

حالا اگه اصلاً به اونجا ها رسیدیم بعدش یه فکری میکنیم .  

چشام خواب آلود شده و اگه بیشتر بمونم بند  رو آب میدم واسه همین شب همه خوش . 

بوس بای

آخرین دیدار

ساعت ۱۶:۱۵ دقیقه است و من سرگرم انجام دادن چند کار شخصی هستم و در حال حاظر هیچ تمرکزی بر افکارم ندارم . دیشب اوضاع بین من و اون احمق قدیمی (دوست دختر سابق) بسیار بحرانی شد به صورتی که کار به دعوا کیشد و هرچی از دهنمون در اومد به هم

گفتیم . قضیه از اونجایی شروع شد که اون دوباره زنگ زد و اینبار در کمال پررویی ازم خواست که براش یه پایان نامه رو خرید اینترنتی کنم و براش یه مودم ای دی اس ال ارزون پیدا کنم و من هم در جواب بهش گفتم که ازش اینبار توقع دارم و اون هم وقتی فهمید منظورم چیه شروع کرد به بدوبیراه گفتن حالا که فکرش رو میکنم میبینم خیلی هم بد نشد برام ئ حالا از اینکه یبار واسه همیشه بهش زد حال زدم احساس خوبی میکنم . حالا انگار یه بار از رو شونه هام برداشته شده و من آزادم که هر کاری دلم میخواد با زندگیم بکنم . من همیشه میدونستم که دختر بد دهنیه و از اینکه هر مزخرفی رو به زبون بیاره شک راه نمیده به خودش و حالا همین بد دهنیش آخرین ذره های علاقمو هم نسبت بهش از بین برد . خلاصه حالا خیلی راحت تر میتونم به فونیکس فکر کنم . شاید این دختر ویتنامی که به خاطر من حاظر شده بیاد ایران بتونه باعث بشه اون احساسی رو که فکر میکردم واسه همیشه از دست دادم دوباره زنده بشه .

عقربه های ساعت همینجوری دارن دور خودشون میچرخن و لحظه های زندگی من که همیشه امیدوار بودم طور دیگه ای فنا بشن حالا فقط به بطالت میگذره .

خلاصه امروز هم تقریبا تموم شد و برای من فقط گذشت .