سلام . دوباره سلام
بازهم روزهای سردرگمی و بی احساسی فرا رسید . روزهایی که باید حفظ ظاهر کرد و شخصیت پنهان نمود . هوا نیمه ابری و تقریبا مطبوع که شاید آخرین هوا خوشی قبل از تابستان گرم و زجر آور باشه .
پنجشنبه گذشته به همراه خانواده به کاسپین انزلی رفتیم البته به اصرار مادرم و شب رو همونجا موندیم که البته خیلی زجر آورد بود اما حادثه ای که اتفاق افتاد جمعه بعد از ظهر بود زمانی که دختر زیبایی رو دیدم و با شجاعتی که خودم هم انتظارشو نداشتم تونستم بهش شماره بدم و کمی هم صحبت کنم .
به هر حال این رابطه بیشتر از یک روز طول نکشید و دیگه تموم شد اما حالا احساس عذاب وجدان . حس خیانت حس بی عاطفگی و سستی زیادی تو من به وجود اومده نمیدونم چیکار کنم .
دلم دوباره و اینبار با شدت بیشتری هوای رفتن کرده و در عین حال دوست ندارم تنها باشم . ایکاش پایه ای برای رفتن به دانمارک وجود داشت . تنهایی هم خوبه اما ولی هرجور حساب میکنم میترسم از تنها بودن برای همیشه چون من اگه عادت کنم به شرایط تنها بودن دیگه هیچ وقت دنبال زندگی نمیرم .
الان دلم میخواد بخوابم با وجودیکه تازه بیدار شدم و دارم سیستم بیلی رو درست میکنم اما بازهم خواب دارم .
بازهم سلام
یک روز عجیب و شلوغ دیگر و دوباره احساسات متغیر و گیج کننده . دوباره شلوغی و سردرگمی .
امروز صبح با رفتن و دیدن ساناز روزمو شروع کردم . توی این برخورد اونو دختر عجیب پیدا کردم . دختری که مثل بقیه دخترهای اطراف تو چهارچوب و قید بند محدودیت های جامعه فعلی زندگی نمیکنه . شیطنت بسیار زیاد و روحیه برتری جویی . درکنارش چهره خوبی هم داره . نسبت بهش اول حس غلطی داشتم و به قول خودش آدمها رو نمیشه تغییر داد . من فکر کردم که میتونم یه رابطه منطقی باهاش داشته باشم اما الان اصلا نمیدونم چی میشه . دوست دارم زودتر ته و توی قیه رو در بیارم و بدونم سرانجام اینم مثل بقیه دخترا چجوری به انتهای خط با من میرسه . ما با هم رفتیم کیاشهر و بعد کمی هم کاسپین کنار دریا روی صندلی نشستیم و صحبت کردیم . روز خوبی بود آفتاب قابل تحمل و هوایی نسبتا خوب .
با هم برگشیتیم خونه و رسوندمش .
نمیدونم چرا اما حس میکنم یه جورایی دلم میخواد فرار کنم . با یکی باشم کسی که واقعا بتونه با من بیاد آلمان کمکم کنه دوستم داشته باشه و پایه زندگی باشه . خیانت نکنه و در عین حال کمی هم زیبا باشه .
میدونم خواسته غیر منطقی ایه ولی خوب دیگه آرزو کردن هزینه ای نداره .
سلام
ساعت حدود 5 بعد از ظهر و پشت سیستم نشستم و دارم بعد از مدتها . اونم توی سال جدید آپدیت میکنم وبلاگمو . حس خوبی ندارم امروز اتفاقات بدی افتاد البته نه اونقدر بد که بخوام واقعا بخاطر سبک شدن بنویسم اما هرکاری میکنم در نهایت این حس نوشتن و روراست شدن با خودمو نمیتونم نادیده بگیرم .
حس عجیبی دارم با یکی آشنا شدم که تعهد داره به کس دیگه ای اما من میدونم که اونطرف باهاش چجوری برخورد میکنه و ازش چی میخواد . من در پشت همه نقابهاش تونستم سادگی و ظرافتشو ببینمت . حس زیبای مادریشو بینم . اما متاسفانه زمان و مکان درست نیست و من هم کسی نیستم که موندنی باشه .
چکار کنم ؟
بازهم مثل همیشه باید دلم رو توی مشتم بگیرم ؟!
نمیدونم شاید باید برای اولین بار و آخرین بار میوه درخت ممنوعه رو بچینم ؟
هرکار میکنم نمیتونم خودمو راضی کنم که کاری بکنم اما از طرفی اشتیاق عجیبی به دیدنش دارم . دوست داشتم که میدیدمش حتی از دور حتی کوتاه و برای چند نگاه فقط . عشق یعنی جنون . عشق یعنی بی منطق بدون هوس خواستن چیزی که هیچ کس غیر از تو درکش نمیکنه . عشق یعنی پرواز کردن بدون بال دیدن بدون چشم نفس کشیدن دون هوا و همه اینها بدون تو بی معنی .
اما چیزی که حالا تو سرمه اینه
هوا سرد و آسمان تیره از ضخامت ابر رطوبت شناور و سرد هوا بارش ریز ریز و پیوسته گرد باران . باد سرد و آرام . بوی برگ های نارنجی و خشکیده . بوی خاک . تنی خسته اما امیدوار . گام بردارم در کوچه ای پهن و بی انتها . بی هیچ نگاهی .
به هیچ چیز فکر نکنم . فقط راه برم و نفس بکشم . هوای سرد به صورتمو بخوره . زرات ریز باران به صورتم بخوره و مرطوب بشه پوستم .
نا امید باشم اما نا خبر کسی از پشت سر برسه . دستاشو رو چشمم بزاره . میخندم اما چیزی نمیگم . برمیگردم و نگاهش میکنم . صورت خندانشو و گونه های کمی فرو رفته و چشمای نیمه باز غرق شادی رو . لب سرخ . و صورت محجوبش رو . بی هیچ حرفی صورتمو نزدیک کنم و لب بالایش رو با لبهام لمس کنم . دستامو دو کمرش حلقه کمن و تن ظریفشو به خودم بچسبونم سرشو خم بکنه بزار رو شونه من . چشماشو ببنده . زمان بگذره همه چیز حرکت میکنه به غیر از ما . زمان به آخر میرسه . همه چیز تاریک و سیاهه . توی آخرین لحظه سرمو کمی تکون میدم و نزدیک گوشش میکنم . "ستاره دوستت دارم , باورم کن"
دلم گرفته دستتو بهم بده
جونم به لبم آمده . تپیدن قلبمو رو رگ گردنم رو پیشونی سردم حس میکنم .
دوباره امیدم رو از دست دادم البته میدونم زندگیم به مسیر عدایش باز خواهد گشت دیر یا زود اما بازهم خاطره تلخ دیگری به داشته هام اضافه شد . حس زیبایی یک گل حس خواستن بی تمنای وجود . دوست داشتن از سر عشق و نفس . نمیدونم . نمیدونم . نمیدونم .
من خطاکارم
شهد میوه ممنوعه رو ننوشیدم و تبعید شدم
وای بگذریم چقدر چرند به هم میبافم
امروز یکشنبه چهارم دی ماه 1390 مکان داخل اتاق پشت سیستم
تنها نیستم و شاهین هم داره با اون یکی سیستم ور میره و بقیه هم پی کارهای خودشون هستن . خیلی سعی کردم که نیام و ننویسم ام نشد و الان من اینجام جایی که نباید باشم . دلیلم برای نوشتن اینبار درد خودم نیست . درد آدم دیگه ایه کسی که حالا مطمئن شدم تن با ارززشو مفت فروخت نه به خاطر پول فقط به خاطر سختی و انتقام شاید لذت شاید هم یه چیز دیگه . کسی که بینهایت زیباست . چشماش مثل دریاست . رنگ موهاش مثل جنگل صورتش مثل شراب . نمیدونم چرا . درک نمیکنم این لامصب چیه همه بهش اعتیاد دارن .
من خودم هیچ وقت نگفتم آدم خوبی هستم اما آخه چرا مین این همه آدم که شناختم تو باید اینجوری باشی ؟ چرا تو نمیتونی سالم زندگی کنی ؟ یعنی کنترل کردن اینقدر سخته ؟
دلم میخواد برای اولین بار شراب بخورم . مشروب بخورم . اینقدر بخورم که چشمام سیاه بشه و بخندم . خودمو میخوام تو خوشی خفه کنم . دارم هذیان مینویسم . حس میکنم که تب دارم .
گور بابای زندگی و همه کس . بچسب تن رو . تن سالم و پر قدرت . بدون اشتیاق و هوس . دلم میخواد همه چیزو دوباره از اول شروع کنم . دیگه این اشتباه رو نمیکنم که کسی رو دوست داشته باشم . به هیچ کس رحم نمیکنم . لیاقت من خیلی بیشتر از اینه . خیلی بیشتر . نه به کسی رحم میکنم نه حس ترحم کسی رو قبول میکنم . نه به دوست مرد نیازی دارم ونه به زنش . فقط تنهایی رو عشقه . سکوت رو عشقه . بشینی لب ساحل خیره شی اون ته دریا .
دردم از اینه که نتونستم بگم نه . نتونستم جلوی دوست داشتنمو بگیرم . خودمو ارزون شکستم و بیجا غرورم رو برای کسی زیر پام گذاشتم که چیزی نداشت عوضش بهم بده .
وای چقدر حالم گرفته نفسم واقعاً تنگ شده دوست دارم تنها باشم و گریه کنم . یکی بیاد منو بزنه
آخه من چرا اینطوریم ؟ یعنی باید شدت عمل به خرج بدم ؟ نه این من نیستم . آریای واقعی هیچ وقت نباید ناراحت بشه . هیچ وقت نباید عصبانی بشه .
از سرم بیرونت میارم و ولت میکنم .
دست کوچکت را لب خندانت را سرخیه گونه آتش گونت را همه را باد صبا میسپرم .
بخشش ای خالق گیتی بخشش همه چیز بار دگر پایان یافت
سلام
ساعت 1:30 روز پنجشنبه 9-4-90 . تو اتاق پشت سیستم نشستم در حالی که هوا گرم و شرجیه و اصلاً احساس راحتی نمیشه کرد اما بازهم فکر میکنم که نیاز به حرف زدن دارم . نیاز به گفتن چیزهایی که منو سبک کنه .
دوباره با اون دوست قدیمی کمی حرف زدم و مسیر حرفهامو نتونستم کنترل کنم و فکر کنم حالا براش سوء تفاهم در موردم بوجود اومده . همین هم داره اذیتم میکنه . امیدوار بودم یه کار نشدنی رو برام انجام بده و چون سخت بود نشد .
خلاصه هم ناراحتم و هم خوشحال . از طرفی دوست داشتم که اتفاقهایی واسم میفتاد و من کمی بزرگتر میشدم . کمی بلوغ فکریم رشد میکرد اما پاهراً همیشه باید یه آدم خام باقی بمونم . البته فکش هم کمی ناراحت کننده است اما چیکار میشه کرد .
حالا باید تموم فکرمو تلاشم واسه فرار کردن باشه . از همه چیز باید خودمو جدا کنم . مثل یه تولد دوباره اما خیلی دردناک تر و سخت تر . امیدوارم بتونم چون اگه نشه
سلام بازهم من و بازهم به دلیل برای نوشتن
امروز بازهم همه چیز ناراحت کننده پیش رفت و من هم از کوره در رفتم و همه چیزو نادیده گرفتم و حالا یک انتظار دیوانه کننده و یک سکوت سنگین فضای خونه رو پر کرده حتی صدای تلوزیون هم شنیده نمیشه و با اینکه ساعت 5:30 دقیقه بعد از ظهر یک روش پنجشنبه هست اما انگار که هر ثانیه هزار سال طول میکشه .
دوست دارم یه جای سرد باشم و از سرما بلرزم . هوس برف کردم . دراز بکشم و دانه های سردی رو که روی صورتم ذوب میشن حس بکنم . میخواستم با دستام برف رو بشار بدم و تموم عقده های سرکوب شده رو بریزم بیرون .
اما حالا کجا هستم پشت میز و در وسط یک روز تقریباً گرم با آفتاب بهاری و آسمونی بدون ابر .
چشمهام حالا دیگه واقعاً سنگین و خواب آلود شدن نه از خواب بلکه از خستگی . همه چیز کسل کننده و تکراری شده . حتی شوق فرار کردن و رفتن هم دیگه زیاد تو وجودم باقی نمونده .
از خودم خسته شدم از ایرادهایی که دارم از مشکلاتی که برای خودم درست میکنم از وضع زندگی و از همه چیز خسته شدم . نمیگم بدم میاد چون واقعاً با ظاهرش مشکلی ندارم .
حتی همه هدف های زندگیم هم بی معنی شده . وقتی اوج داشتن همه چیز هم تغییری برام بوجود نیاره چی ؟
فقط میدونم هر راهی رو که انتخواب کنم دیگه نمیتونم زندگیمو دوباره لود کنم .
حالا فقط دوست دارم بخوابم .
ساعت 12:21 دقیقه شبه و همه خوابیدن و فقط این من هستم که بیدارم و بل از خواب میخوام بازم چند خطی تو وبلاگم بنویسم . حقیقت امر اینه که من نمیخواستم چیزی بنویسم اما عجیبه اینکه وقتی میخوام برم بخوابم و تو جام دراز میکشم - وقتی که دیگه هیچ چیز فرعی ای تو زهنم نیست اونوقت مغزم شروع به فریاد کشیدن میکنه و کلمه ها ظاهر میشن اونوقت تاسف میخورم که چرا اینارو ننوشتم تا کمی سبک تر بشم .
خلاصه امشب شب خوبی بود و هم نبود . اصلا نمیدونم هیچی نبود .
درگیر این شدم که با آیندم میخوام چیکار کنم . از اینکه درس رو ادامه بدم خیلی لذت میبرم اما از طرفی سالهایی رو از دست میدم که دیگه جبران نمیشه و از طرف دیگه نمیتونم زندگی واقعی راه بندازم خلاصه خیلی اوضاع قمردر عقربه و تو این گیرودار احساسات جوونی هم داره کم کم کار دستم میده . سعی خودمو میکنم تو مهار کردن احساساتی که مدتها سرکوب شده اما دیر یا زود همه چیز یرام تغییر میکنه و اونوقت دیگه ..... .
به نیمه پر قضیه نگاه میکنم که اینجور مسایل رو نباید زیاد جدی بگیرم چون هرچی باشه طبیعت منه . حالا دارم به این فکر میکنم که شاید این قضیه رفتن از ایران تنها شات من برای در رفتن از بحران های بعدی زندگیم باشه . شایدم خودش سر منشاء کلی گرفتاری برام بشه ولی یه آدم یه روزی با یه جمله بهم نشون داد که هیچ جا برای ما و امثال ما امیدی نیست اما حداقلش اینه که اگه جای درستی زندگی کنیم شرای واسه نسل بعدیمون تغییر دادیم .
حالا اگه اصلاً به اونجا ها رسیدیم بعدش یه فکری میکنیم .
چشام خواب آلود شده و اگه بیشتر بمونم بند رو آب میدم واسه همین شب همه خوش .
بوس بای
ساعت ۱۶:۱۵ دقیقه است و من سرگرم انجام دادن چند کار شخصی هستم و در حال حاظر هیچ تمرکزی بر افکارم ندارم . دیشب اوضاع بین من و اون احمق قدیمی (دوست دختر سابق) بسیار بحرانی شد به صورتی که کار به دعوا کیشد و هرچی از دهنمون در اومد به هم
گفتیم . قضیه از اونجایی شروع شد که اون دوباره زنگ زد و اینبار در کمال پررویی ازم خواست که براش یه پایان نامه رو خرید اینترنتی کنم و براش یه مودم ای دی اس ال ارزون پیدا کنم و من هم در جواب بهش گفتم که ازش اینبار توقع دارم و اون هم وقتی فهمید منظورم چیه شروع کرد به بدوبیراه گفتن حالا که فکرش رو میکنم میبینم خیلی هم بد نشد برام ئ حالا از اینکه یبار واسه همیشه بهش زد حال زدم احساس خوبی میکنم . حالا انگار یه بار از رو شونه هام برداشته شده و من آزادم که هر کاری دلم میخواد با زندگیم بکنم . من همیشه میدونستم که دختر بد دهنیه و از اینکه هر مزخرفی رو به زبون بیاره شک راه نمیده به خودش و حالا همین بد دهنیش آخرین ذره های علاقمو هم نسبت بهش از بین برد . خلاصه حالا خیلی راحت تر میتونم به فونیکس فکر کنم . شاید این دختر ویتنامی که به خاطر من حاظر شده بیاد ایران بتونه باعث بشه اون احساسی رو که فکر میکردم واسه همیشه از دست دادم دوباره زنده بشه .
عقربه های ساعت همینجوری دارن دور خودشون میچرخن و لحظه های زندگی من که همیشه امیدوار بودم طور دیگه ای فنا بشن حالا فقط به بطالت میگذره .
خلاصه امروز هم تقریبا تموم شد و برای من فقط گذشت .