ساعت از یازده شب گذشته و من تنها داخل اتاق نشستم و دارم مینوسیم . با چشمهای خسته و بدنی گرم . اخبار فرانس 24 رو دارم میبینم در مورد مصر . و در همین حال سعی میکنم تمرکز کنم رو احساسم . رو چیزهایی که باید امشب بنویسم تا کمی سبک تر بشم . نمیدونم در مورد چی بنویسم . اینقدر موضوعات مختلف برای نوشتن وجود داره که نمیتونم انتخاب کنم کدومش بهتره که گفته بشه . امروز اتفاقی عکس سارا کوچولو رو دیدم و حتی وسوسه شدم که بهش تکست بدم اما در نهایت ندادم . نمیخوام زندگی اون بچه رو به هم بریزم .
روزهام تبدیل شده به انتقام . تنها دلیل زندگیم شده یه رقابت احمقانه با کسی که نمیتونم بهش برسم و حتی خودش هم نمیدونه که من دارم باهاش رقابت میکنم . سعی میکنم چیزی رو بدست بیارم که احتمالا متعلق به من نیست و تو این مسابقه اگه لازم باشه حرکت های ناجوان مردانه هم انجام میدم .
شاید با یه مهندسی خیلی قوی , قوانین بازی رو به هم ریختم . اما همه اینها با اما و اگرهای بسیاری همراه هستش و در حال حاضر من به اندازه کافی گیر پیچیدگی ها هستم .
دوست دارم پاییز هرچه زودتر برسه شاید که شرایط تغییر کند
کمی حس تنهایی دارم
خیلی ها منتظر پاییزاند...
انتقام ؟!
انتقام از کی از چی ؟
جنگ با کی ؟