آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

هیاهو

ساعت 5:40 دقیقه صبح روط پنجشنبه 23 آبان 87 , مکان اتاق تاریکی در منطقه شرق شهر رشت .

هوا خنکه و لباس تنم نیست . نیم ساعتی هست که بیدار شدم . نمی تونستم بخوابم . مدام چیزهای عجیب و غریبی جلوی چشمم میومد . خواب اون هلن دیوونه رو دیدم و توی خواب حالم بهم خورد . همینطور چیزهای دیگه ای که برام خوشایند نیستند رو دیدم .

اول نمیخواستم چیزی بنویسم اما بعدش با خودم گفتم چرا که نه . من که عادت دارم همه سفیدی ها رو لکه دار کنم پس چرا این برگ سفید رو خط خطی نکنم . به هر صورت الان هم دارم مینویسم از چیزهایی که راجع بهشون فکر میکنم . اما متاسفانه یه مشکل هست و اون هم گسسته بودن افکار منه . برای مثال نمیتونم برای مدت طولانی روی یه موضوع تمرکز کنم و مدام به چیزهای مختلف فکر میکنم .

دیروز روز سختی بود و کلی انرژی من گرفته شد . امروز هم احتمالاً همینطوریه . باید برم از رئیس دانشگاه چند تا معرفی نامه برای اداره های مختلف بگیرم و بعدش پروژه خودم رو شروع کنم .

شاید از هفته ها و ماههای بعد در باره این موضوع بشتر بنویسم و بقیه هم نظر خودشونو بگن .

چند لحظه ای رفتم دنبال کار دیگه ای و رشته افکارم پاره شد .

خوب به هر حال الان تو شرایط زیاد جالبی نیستم . سرم خیلی شلوغه و دردسر های زیادی هم برای خودم ایجاد کردم و جدا از همه این مسائل تموم کردن درس هم خیلی مهمه . من که نتونستم سر موقع درسم رو تموم کنم برای همین نهایت تلاشمو دارم انجام میدم تا بلافاصله بعد از درس برم سربازی . اینم دیگه شده قوز بالا قوز و انشا الله اگه خدا بخواد بعد از همه این کارها تا سال 90 یا 91 با محمد برم چین . 

خیلی از آدمها برای زندگیشون برنامه ریزی که میکنن چند تا چیزو پیش بینی میکنن و طوری برنامه ریزی میکنن که اگه یکی از اون چیزهایی که خواستن اتفاق نیفتاد حداقل دومی یا سومیش همونطوری بشه که باب میلشونه , اما متاسفانه یا خوشبختانه من تو زندگیم فقط یه هدف دارم . اون هم نمیگم که تو خماریش بمونین !!!

دیگه چی بنویسم ....

این هم لینک دانلود جدید انتی ویروس کزم غیظ

دانلود

سلام

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهای زیادی گذشتند و بلاخره گردش ایام به امروز رسید

روز خوبی بود و چندان هم چیزی از آن باقی نمانده , خستگی از مسیر راه پر پیچ و خم جاده در تنم باقیست و با آخرین قدرت بازوان و انگشتان به دکمه ها پر سرو صدای این صفحه پر از کلید فشار وارد می کنم .

الان ً ساعت 7:34 دقیقه غروب روز پنجشنبه است و فردا یک روز تعطیل برای من است که البته کارهای عقب مانده را باید انجام دهم. 

هیچ کس نیست و من تنهای تنها داخل اتاقم  نشستم . حوصله زیادی ندارم .

دلم میخواست از چیزهای زیادی مینوشتم اما متاسفانه نه دیگه مثل سابق فرصتی هست و نه حوصله ای منتها هر از گاهی حوس نوشتن باعث میشه که بیام و برای قلبم بنویسم . از اینکه دوست دارم عاشق بشم اما ترس از شکست باعث شده که شهامت جلو رفتن رو نداشته باشم . برای زندگیم برنامه ریزی میکنم و تنها یک هدف دارم . رفتن به چین

شروع کردن یک زندگی جدید در محیطی جدید .

شاید این موضوع همیشه در حد یک رویا و خواسته دوران جوانی باقی بماند اما در حال تنها چیزیست که باعث جلو رفتن من میشود و تنها هدفی است که به امید آن به فعالیت می پردازم .

دخترها و شخصیت های بسیار جالبی در اطرافم وجود دارد . گاهی وسوسه میشوم به کسی پیشنهاد بدهم . اما دیگر هیچ نیازی در خود احساس نمیکنم که شخص مقابلم بتواند برطرف کند . برای من  در این زمان همه چیز تقریباً تمام شده است  .