آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

حرکت سایه ها

هوا بس ملایم است و دلپذیر . در ابتدای زمستان هستیم ولی باد گرمی میوزد و خورشید بی هیچ کوتاهی و تنگدستی به زمین میتابد .

از پنجره که به بیرون نگاه میکنم کوههای سر به فلک کشیده را میبینم و برفهایی که روی آن نشسته . داخل اتاق باد میپیچد و همه چیز را تکان میدهد و در پس حرکت اجسام سایه های سیاهی نیز هستند که به هر طرف میگریزند و گاهی ناپدید میشوند .


همه چیز بوی زندگی میدهد و جوانی . بهار را می ماند .

چقدر فریبنده مثل محیط زندگی ما


۲۰۱۲

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 Edgar Cayce

 

 

 

لطفا به عکسها دقت کنید تا ارتباطشون رو پیدا کنید

سلام  

بازم من اومدم , همون گرگ خاکستری که هر از گاهی , وقتی که میاد اینترنت یه چیزی تو وبلاگش مینویسه این بار فقط و فقط واسه این اینترنت میاد که وبلاگشو یا شایدم دفتر خاطراتشو که تو اون نمیتونه خودشو گول بزنه آپدیت کنه . ساعت تقریبا یازده شبه و داخل اتاق تنها هستم و در رو هم بستم , همینطور چراغ هم خاموشه و در بالکن کاملا بازه تا هوای خنک تمام اتاق رو پر بکنه . امروز شنبه بود و چهارشنبه شانزده بهمن هم امتحان زلزله شناسی دارم و هنوز چیزی نخوندم حالا به درسهای دیگه که کاری نداریم . امروز بیرون رفتم یعنی عمو حمید اومد دنبالم و بعدش هم با یکی رفتم سینما البته به خوبی سینمایی که با هلن میرفتم نبود و بیشتر از اینکه لذت ببرم احساس ناراحتی و عصبی بودن میکردم . بعدش هم چون مسیر خونه یکی بود با هم اومدیم و هرکی رفت خونه خودش . اون دختر دنباله ازدواج با منه و من نمیتونم و یا بهتره بگم نمیدونم از زندگی چی میخوام . بعد از تموم شدن رابطم با هلن بقیه دخترها هیچ احساسی در من زنده نمیکنن . گاهی اوقات حسی معمولی در یه دختر منو جذب میکنه ولی حتی این حس اونقدر قوی نیست که باعث بشه من دوباره به اون شخص نگاهی بندازم . همه چیز بی معنی ولی منطقی به نظر میرسه ترس و دلهره از آینده بیشتر به بیخیالی تبدیل شده و حالا که دارم مینویسم و موزیک ریچارد دورند رو گوش میدم فقط و فقط میخوام تنها باشم و دنبال چیزی بگردم که بهم بگه کی این دنیا به هم میریزه و تموم میشه تا برم یه گوشه بشینم و فقط صبر کنم !! دلم سرما میخواد . میخوام روی برف دراز بکشم و بلرزم و بخوابم و بمیرم و بعد فقط پولکهای سفید برف روی تنم سقوط کنند و منو تو خودشون بگیرن . خسته نیستم . نا امید هم نیستم . از دست کسی هم ناراحت نیستم . ادمها موجودات جالب هستن گاهی اوقات خوبن و دنیا رو طلب میکنن و گاهی اونقدر بی انگیزه هستن که دلشون نمیاد چیزی بخورن تا زنده بمونن اما هر چی باشی فقط و فقط برای همون لحظه زندگی میکنی و وقتی با دقت به گذشته نگاه بکنی خودت رو نمیبینی بلکه یه موجود دیگه رو میبینی با آرزوها و معیارها و خواسته های دیگه . آینده که فرا میرسه به امروز هم همینطوری نگاه میکنی و وقتی که میمیری اونوقت اصلا مهم نبوده تو کی بودی , چی کردی و چه چیزهایی رو تحمل کردی . این موضوع هم حتی بی معنی میشه که الان چرا دارم مینویسم و به خودم میخندم اما مهم نیست . دوست دارم صدای موزیکی که میشنوم اونقدر بلند باشه که جز اون هچی دیگه نشنوم و اینقدر ادامه داشته باشه که ازش سیر بشم اما الان موقعش نیست . دلم میخواد هلن رو بین بازوهام اسیر کنم و برای آخرین بار ببوسمش و نگاهش کنم , سردی صداشو میخوام بشنوم , به انگشتهای کشیده دستش خیره بشم زندگی جز درد هیچی نداره کودکی که با درد پا به دنیا میذاره و با ناراحتی زندگی میکنه و با افسوس میمیره تکامل و تناقض عجیبیه اگه فرض کنیم که زندگی ابدی داشتیم اونوقت یکنواختی زندگی باعث میشد آرزوی مرگ کنیم و حالا که فانی هستیم دنبال زندگی بی انتها بدون هیچ احساسی و در حالی که 35% بدنم رو ابلیس تشکیل داده به سمت قسمت بعدی زندگیم میرم شب شما هم خوش باشه

مستی و راستی

سلام 

ساعت ۱۲:۲۸ دقیقه شبه و همه خوابیدن و برقها همه خاموشه و منم و خودم امروز جمعه یکنواخت و بی حادثه ای بود و فقط بعد از ظهر عمو حمید اومد دنبالم و رفتم خونشون و همونجا منو هیوا یه چیزی مثل پیتزای بدون خمیر درست کردیم و سه نفری خوردیم بعد اومدیم خونه ما . 

 

خسته ام و بی حوصله و با تنبلی خاصی کلید ها رو فشار میدم و مینویسم . دلم میخواست موضوع جالبی که در مورد زندگی ما آدمهاست بنویسم و بگم از پلیدی و آلودگی و فکرهای کثیفی که زیر چهره نه چندان بد من و خیلی از امثال مثل من وجود دارند . 

هم خجالت میکشم  هم دوست ندارم وقتم رو با بدی گفتن از خودم هدر بدم به هر صورت بدی و شیطنت وجود همه کم و بیش وجود داره و مهم تعادل میون خیر و شر هستش . 

آدمها همشون مدام در حال تظاهر هستند به چیزی که نیستن و قیافه ای که ندارن در حالی که وقتی این بازی ادامه پیدا کردنش باعث فریب خوردن خود آدم هم میشه و اگه یه روز برگردن به گذشته میبینن تموم خط های عفت و پاکی رو که یه روز ازش دم میزدن رو پشت سر گذاشتن و حتی متوجه هم نشدن . 

در هر صورت فراموشی و نسیان چندان هم بد چیزی نیست . من خودم هیچ وقت نمیتونستم بدون هلن زندگی رو متصور بشم ولی الان خیلی راحت حتی در آن واحد با چند نفر هم صحبت میکنم و بیرون میرم و تازه از اونا طلبکارم هستم !!! 

درسته خیلی پرروئی و نامردیه ولی خوب ما هم نمیتونیم دعای مردی داشته باشیم چون مردای واقعی ۱۴۰۰ سالی میشه که نسلشون منقرض شده و زنا زاده های مرد نما جاشونو گرفتن . 

 

بگذریم . . . 

 

شب هست و مستی شبانه بی می 

بی خوابی و بی حالی و بی همدمی 

الان دلم میخواست دور از چشم همه بودم و کسی رو با من کاری نبود صدای بشری رو نمیشنیدم و جسمم زیر سایه درخت و روی شن 

وقعا از تجسم این صحنه خودمم حالی بی حالی شدم 

 

 

هلن دلم برات تنگ شده برای همه اون دیوانگی و فریاد و بد و بیراه گفتن و غیر منطقی بودنهات . 

دلم میخواست بازم اون دستهای کشیده تو رو تو دستم میگرفتم و لبهای بزرگتو میبوسیدم . بازم میخوام بهانه سردی رو میگرفتی و خودتو به من میچسبوندی تجربه کنم . بازم میخوام کنار هم تو ماشین به سمت دانشگاه بریم و در تمام طول راه فقط یه جمله حرف بزنیم و برای هم رو کاغذ چیز بنویسیم . دلم میخواد نگاه دزدکی تو رو بازم داشته باشم .... 

 

چقدر زمان زود میگذره و چیزی که دیروز داشتی امروز برات آرزو میشه 

 

نمیدونم چرا همیشه نا خواسته به تو میرسم 

 

احتمالا الان باید خوابیده باشی  

از دور گونه های سفیدتو میبوسم

یک واژه ولی بی معنای برای یک لحظه

ساعت یازده و چهل دقیقه پنجشنبه است و از معدود دفعاتی هست که تو این چند وقت اخیر چیزی مینویسم و حوصله نوشتن دارم اونم برای اینه که دارم آنتی ویروس و یه برنامه دیگه رو آپدیت میکنم و بیکارم . تلوزیون اتاقمم خاموشه و چون ۴ تا فیلم از صبح تا حالا دیدم الان حس دیدن پنجمین فیلمو ندارم . 

 

امروز از اون روزهای بی نهایت آرومی بود که از خونه هم بیرون نرفتم و اگه مشکلی پیش نیاد که مجبور بشم برم بیرون این هفته رو از خونه در نمیام . 

 

اوضاع و احوالم کمی پیچیده و روابط عشقی که پیش اومده مثل گذشته برام تاثیر آدرنالین مانند نداره و اون استرس شیرین رو ایجاد نمیکنه در عوض حس شهوت رو زنده میکنه تو وجودم که بشدت ازش میترسم چون اگه این حیوون وجودم آزاد بشه دیگه نمیتونم محارش کنم البته اینو از لحاظ اعتقادات دینی نمیگم چون خیلی بی اعتقاد تر از این حرفام منتها میدونم ظرفیتم چقدره و کجا دیگه باید جلوی دهن و خواسته هامو بگیرم هرچند شایدم سوتی های بدی داده باشم . 

 

خلاصه از این موضوعات که بگذریم قضیه تعمیر سیستم فرهروز که کار گارانتی رمش یک ماه طول کشید و تموم شدن قراردادم با آزمایشگاه دانشگاه و تمدید نکردنش و کارهای متفرقه کوچیک اوضاع و احوال این مدتمو تشکیل میداد هر چند که در اون انتهای تاریک فکر و قلبم هنوز به هلن ( ریحانه بیابانی ) فکر میکنم و دوستش دارم . 

 اون امسال ارشد پترولوژی دانشگاه آزاد لاهیجان قبول شده و خوشبختانه همکلاسی دیگه من هم ( صفرنژاد ) همون رشته و همون دانشگاه قبول شده تا من از اون کاملا بی خبر هم نباشم . 

 

حالا هم که گذشته ها گذشته و کلا هیچی نمیخوام جز راحتی و گاهی تلفنی با یکی لاس زدن بی اونکه مجبور بشم از خونه برم بیرون و قیافه طرفو ببینم . 

 

واقعا زندگی معمولی و بدون هیجان واقعی رو میگذرونم و امیدوارم تو این یکی دو سال آینده هم همینطوری بمونه . 

 

آرش از آلمان اومد الان سر کار میره . میلاد هم که بعد ازدواج بیکار بود یکدفعه شد رئیس بانک و شاهین ما هم احتمالا میشه معاون شعبه . اردلان خالی بند هم گرفتار دکتر پوسته و اشی به به هم کار و درس و دختر بیچارشد کرده و در کل فامیل خوش و خرم اند . 

 

بابا هم که ماه قبل حمله قلبی کرده بود و ده روزی رو بیمارستان گذرونده بود خدارو شکر تقریبا خوب شده و پیش ماست هنوز . عمو حمید هم دنبال فرستادن هیوا پیش عمو جمشید ( دانمارک ) و خلاصه سعی میکنم هرچیزی رو که تو این مدت ننوشتم از خاطراتم ثبت کنم  . 

 

به هر حال ماه قبل با لیدا دوست شدم که از من کوچیکتر بود و نتونستم زیاد باهاش بمونم و بعدشم با معصومه دوست شدم که داره فوق میخونه و از هم دانشگاهی های سابق و دوستان همایش من بود و کلا قضیه ما ظاهر خیلی رمانتیکی داره . 

 

دیگه حوصله ام سر رفت هر وقت حال داشتم میگم واقعا چی تو مغزم میگذره 

 

بای