آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

تاریک و سرد مثل تنهایی

در جاده بی انتها و مستقیمی قدم میزنم . هوا رو به تاریکی است و تنها اندک نوری از میان درختان تنومندی که در دو طرف جاده کشیده شده مسیر را روشن می کند . هوا مه آلود و مرطوب است . رطوبت و سرما تا مغز استخوان نفوز میکند . انگشتان بی حس از سرما در جیب پالتو اندکی میجنبند اما احساسی وجود ندارد .

قدمها کوتاه ولی مرتب است و به جلو می روم با آهنگی یکنواخت که در مغزم مدام تکرار میشود .

لبها کبود شده و چشمها آب افتاده اند و اشک میریزد . صدای خش خش برگها که فدای قدمها می شوند و قارقار کلاغی که از فراز درختی میجهد و به سمت جنوب می رود ...

جاده خیس است و باد ملایم حال کمی تند تر میشود

قدمها آرام آرام تن خسته را به پیش میبرد 



ساحل شنی و گرمای آفتاب را به خاطر می آورم و لذت دراز کشیدن روی ماسه های داغ و نوازش انگشتانی بر روی پیشانی ام


لبخندی به چهره ام می افتد و کمی بعد با صدای خفه ای خنده کوتاهی میکنم 

قطره ای از رطوبت چشمانم می لغزد


صدای خش خش برگها ادامه دارد و لذت میبرم


سرما - خنده - اشک و لبخند حالت جالبی دارد و احساس بی احساسی در آدم ایجاد میکند میدانم راه میروم اما نمیدانم به کجا و چرا میلرزم از سرما اما لذت میبرم . خاطرات دردناکی از ذهنم میکذرد اما می خندم و خنده از درد چشمانم را تر میکند .


به هیچ چیز وابستگی ندارم و کسی را دوست ندارم . هیچ چیزی خواستنی نیست و چیز مقدسی وجود ندارد


از سرما لباس را محکمتر به خود میپیچم و کمی سریعتر راه می رود و کمی بعد می دوم و می خندم . سرعتم کم کم زیاد می شود . چشمانم را می بندم و تنها به فشار باد مضاعفی که به صورتم برخورد میکنم فکر میکنم و قطرات یخی که در گونه ام فرو میرود و میسوزاند . پاهایم زمین را دیگر حس نمیکند و دستانم را از جیب بیرون می آورم و باز میکنم .


موسیقی ریتم دار بازهم تکرار می شود و بازهم سریعتر میشونم


از دور دستها صدای کلاغ ها به گوش میرسد .



دیگر چیزی احساس نمیکنم

زنده ام حالا 

شیرین ترین لحظات

طعمی شیرین بر زبانم جاریست و خاطره های پر حرارت از مغزم میگذرند امروز من خودم نبودم که زندگی کردم و انگار دیگری به جای من فرمان زیستن صادر میکرد . 

 

به دقایق با م بودن و لمس دستان و صورت و ... فکر میکنم . 

این هوس نیست هیچ وقت نبوده

صدای پای سکوت

داخل اتاق در تنهایی و سکوت و با گوشهای سنگین شده  چشمان نیمه باز و در همهمه دوردست  به آینه فکر میکنم . به خودم به پستی و حقارت زندگی و زنده بودن . 

خسته هستم و دستانم درد میکنند اما میل به نوشتن و گفتن پسمانده های خاطراتم و حالات مغز مشوشم خون را در دستمانم به پیش میبرد و انگشتان کلید ها را می فشارد . 

 

موضوع نوشتم امشبم نه هلن است و نه خودم  نه هیچ فرد دیگری روی صحبتم به نسل آدمیست و مخصوصا پارسی های ایران زمین . 

وحوش در خیابان میگردند و شیاطین در کوی برزن بر جوانی جوانان چنگ می اندازند و تباه میکنند . پیرزن خسته ای از گذشته میگوید صدای ناله نوزادی امید آینده می دهد . مرد جوان به آرامی در پس سایه دیوار مخروبه راه می رود و اشک میریزد از خواستن و نتوانستن و من در کنج اتاق خودم به دنیا فکر میکنم و حقارت و هیچ بودن . 

خلاء درون خودم را میبینم و نمیتوانم پر کنم . 

 

رو به آینه میکنم و به او لبخند میزنم 

تراوین بازی کنید و لذت برید

چند وقت پیش شاهین ( برادرم ) یه بازی باحال تحت وب که حتی با دایل آپ یا همون اینترنت معمولی هم میشه بازیش کرد رو بهم معرفی کرد و الان مدتیه که معتادش شدم . 

دوستان و بقیه کسایی هم که دلشون لک زده که یه بازی استراتژیک چند نفره و انلاین رو تجربه کنند برن ثبت ام کنن و حالشو ببرن . 

خواهشن اگه معتاد شدین فحش ندین به من . 

یاد گرفتنش هم بیشتر از ۱۰ یا ۱۵ دقیقه طول نمیکشه . 

خلاصه حالشو ببرین .. 

اسم دهکده من "اکباتان" هست و خودمم "Arya_farjand" . 

 

ثبت نام در بازی

یک موزیک فرانسوی

این آهنگ بسیار بسیار زیبا رو هم از پسر عموم آرش گرفتم و میذارم براتون تا لذت ببرید از گوش کردنش 

 

دانلود کنید 

 

Faudel-Je Me Souve

خود فراموشی

ساعت 2:10 دقیقه صبح و من داخل اتاق تنها و خاموش مشغول تایپ این کلمات هستم 

چند روزیه دوباره با هلن تماس دارم و اون برای یادگیری کامپیوتر پیش من میاد و بهش چند ساعتی کار با نرم افزارهای اولیه رو یاد میدم . 

البته درسته که در اتاق رو میبنیدم ولی مامان و بقیه هم خونه هستن و حقیقتش نه من خجالت میکشم و نه هلن  

شاید باورش سخت باشه که آب و آتش در کنار هم باشن ولی اتفاقی نیفته و این دقیقن همون چیزیه که بین منو اون میفته و البته نمیدونم دلیلش بی عرضگیه منه یا اینکه من واقعا احساس جنسی به اون ندارم 

نمیدونم چی بگم ...  

اصلا چه اهمیتی داره رابطه داشتن و چی رو باهاش میتونم ثابت کنم  ؟؟؟ 

 

به هر حال امروز آرش اومد دنبالم تا با هم بریم پاساژ براش دستگاه بگیرم و هلن هم میخواست بره خونه و نمیدونم یه دفعه چی شد که هلن یه دفعه سیم های مغزش اتصالی کرد و تنهایی بلند شد و رفت . 

من هم براش مسیج دادم و عذر خواهی کردم و گفتم که نمبدونم چه کار بدی کردم که ناراحتش کردم اما دیگه بهش sms نمیدم . 

خلاصه روز  گندی شد و تمام لذت دیدنش زهر شد 

 

الانم که دارم مینویسم زیاد دل و دماغ نوشتن نداشتم و فقط از روی بی حسی مطلق مینویسم 

 

 

من نه محتاج رابطه با یه دخترم و نه علاقه ای به دوستی با کسی دارم و این موضوع در مورد پسرها هم به همین ترتیبه و تا کسی سراغم نیاد منم سمتش نمیرم و باهاش تماس نمیگریم و این نه به خاطر جغد بودن بلکه بیشتر معیوب بودن مغزمو نشون میده . 

 

الانم که دارم مینویسم تو یه عالم دیگه سیر میکنم و دوست دارم هرچه زودتر کسی پیدا بشه که بخواد ساعتها با من در مورد مسائل علمی و کامپیوتر و اخلاقیات و تاریخ حرف بزنه و چیز یادم بده . 

 

لذت خوابیدن توی یه محیط باز و نگاه کردن به بالاها همینطور فرو کردن انگشتان دست زیر شن های نرم ساحلی و خمیازه کشیدن زیر نور آفتاب  

همه و همه آرزوی این لحظه منو میسازه 

 

فکر کنم شما هم دیگه خسته شدین از نوشته های منقطع و گاهی نامفهوم  

ولی خوب دلیلش اینه که من بی پرده و بی حیا گونه هرچیزی که به ذهنم میرسه رو مینویسم 

 

شب همه عزیزان من خوش

حرکت سایه ها

هوا بس ملایم است و دلپذیر . در ابتدای زمستان هستیم ولی باد گرمی میوزد و خورشید بی هیچ کوتاهی و تنگدستی به زمین میتابد .

از پنجره که به بیرون نگاه میکنم کوههای سر به فلک کشیده را میبینم و برفهایی که روی آن نشسته . داخل اتاق باد میپیچد و همه چیز را تکان میدهد و در پس حرکت اجسام سایه های سیاهی نیز هستند که به هر طرف میگریزند و گاهی ناپدید میشوند .


همه چیز بوی زندگی میدهد و جوانی . بهار را می ماند .

چقدر فریبنده مثل محیط زندگی ما


۲۰۱۲

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 Edgar Cayce

 

 

 

لطفا به عکسها دقت کنید تا ارتباطشون رو پیدا کنید

سلام  

بازم من اومدم , همون گرگ خاکستری که هر از گاهی , وقتی که میاد اینترنت یه چیزی تو وبلاگش مینویسه این بار فقط و فقط واسه این اینترنت میاد که وبلاگشو یا شایدم دفتر خاطراتشو که تو اون نمیتونه خودشو گول بزنه آپدیت کنه . ساعت تقریبا یازده شبه و داخل اتاق تنها هستم و در رو هم بستم , همینطور چراغ هم خاموشه و در بالکن کاملا بازه تا هوای خنک تمام اتاق رو پر بکنه . امروز شنبه بود و چهارشنبه شانزده بهمن هم امتحان زلزله شناسی دارم و هنوز چیزی نخوندم حالا به درسهای دیگه که کاری نداریم . امروز بیرون رفتم یعنی عمو حمید اومد دنبالم و بعدش هم با یکی رفتم سینما البته به خوبی سینمایی که با هلن میرفتم نبود و بیشتر از اینکه لذت ببرم احساس ناراحتی و عصبی بودن میکردم . بعدش هم چون مسیر خونه یکی بود با هم اومدیم و هرکی رفت خونه خودش . اون دختر دنباله ازدواج با منه و من نمیتونم و یا بهتره بگم نمیدونم از زندگی چی میخوام . بعد از تموم شدن رابطم با هلن بقیه دخترها هیچ احساسی در من زنده نمیکنن . گاهی اوقات حسی معمولی در یه دختر منو جذب میکنه ولی حتی این حس اونقدر قوی نیست که باعث بشه من دوباره به اون شخص نگاهی بندازم . همه چیز بی معنی ولی منطقی به نظر میرسه ترس و دلهره از آینده بیشتر به بیخیالی تبدیل شده و حالا که دارم مینویسم و موزیک ریچارد دورند رو گوش میدم فقط و فقط میخوام تنها باشم و دنبال چیزی بگردم که بهم بگه کی این دنیا به هم میریزه و تموم میشه تا برم یه گوشه بشینم و فقط صبر کنم !! دلم سرما میخواد . میخوام روی برف دراز بکشم و بلرزم و بخوابم و بمیرم و بعد فقط پولکهای سفید برف روی تنم سقوط کنند و منو تو خودشون بگیرن . خسته نیستم . نا امید هم نیستم . از دست کسی هم ناراحت نیستم . ادمها موجودات جالب هستن گاهی اوقات خوبن و دنیا رو طلب میکنن و گاهی اونقدر بی انگیزه هستن که دلشون نمیاد چیزی بخورن تا زنده بمونن اما هر چی باشی فقط و فقط برای همون لحظه زندگی میکنی و وقتی با دقت به گذشته نگاه بکنی خودت رو نمیبینی بلکه یه موجود دیگه رو میبینی با آرزوها و معیارها و خواسته های دیگه . آینده که فرا میرسه به امروز هم همینطوری نگاه میکنی و وقتی که میمیری اونوقت اصلا مهم نبوده تو کی بودی , چی کردی و چه چیزهایی رو تحمل کردی . این موضوع هم حتی بی معنی میشه که الان چرا دارم مینویسم و به خودم میخندم اما مهم نیست . دوست دارم صدای موزیکی که میشنوم اونقدر بلند باشه که جز اون هچی دیگه نشنوم و اینقدر ادامه داشته باشه که ازش سیر بشم اما الان موقعش نیست . دلم میخواد هلن رو بین بازوهام اسیر کنم و برای آخرین بار ببوسمش و نگاهش کنم , سردی صداشو میخوام بشنوم , به انگشتهای کشیده دستش خیره بشم زندگی جز درد هیچی نداره کودکی که با درد پا به دنیا میذاره و با ناراحتی زندگی میکنه و با افسوس میمیره تکامل و تناقض عجیبیه اگه فرض کنیم که زندگی ابدی داشتیم اونوقت یکنواختی زندگی باعث میشد آرزوی مرگ کنیم و حالا که فانی هستیم دنبال زندگی بی انتها بدون هیچ احساسی و در حالی که 35% بدنم رو ابلیس تشکیل داده به سمت قسمت بعدی زندگیم میرم شب شما هم خوش باشه

مستی و راستی

سلام 

ساعت ۱۲:۲۸ دقیقه شبه و همه خوابیدن و برقها همه خاموشه و منم و خودم امروز جمعه یکنواخت و بی حادثه ای بود و فقط بعد از ظهر عمو حمید اومد دنبالم و رفتم خونشون و همونجا منو هیوا یه چیزی مثل پیتزای بدون خمیر درست کردیم و سه نفری خوردیم بعد اومدیم خونه ما . 

 

خسته ام و بی حوصله و با تنبلی خاصی کلید ها رو فشار میدم و مینویسم . دلم میخواست موضوع جالبی که در مورد زندگی ما آدمهاست بنویسم و بگم از پلیدی و آلودگی و فکرهای کثیفی که زیر چهره نه چندان بد من و خیلی از امثال مثل من وجود دارند . 

هم خجالت میکشم  هم دوست ندارم وقتم رو با بدی گفتن از خودم هدر بدم به هر صورت بدی و شیطنت وجود همه کم و بیش وجود داره و مهم تعادل میون خیر و شر هستش . 

آدمها همشون مدام در حال تظاهر هستند به چیزی که نیستن و قیافه ای که ندارن در حالی که وقتی این بازی ادامه پیدا کردنش باعث فریب خوردن خود آدم هم میشه و اگه یه روز برگردن به گذشته میبینن تموم خط های عفت و پاکی رو که یه روز ازش دم میزدن رو پشت سر گذاشتن و حتی متوجه هم نشدن . 

در هر صورت فراموشی و نسیان چندان هم بد چیزی نیست . من خودم هیچ وقت نمیتونستم بدون هلن زندگی رو متصور بشم ولی الان خیلی راحت حتی در آن واحد با چند نفر هم صحبت میکنم و بیرون میرم و تازه از اونا طلبکارم هستم !!! 

درسته خیلی پرروئی و نامردیه ولی خوب ما هم نمیتونیم دعای مردی داشته باشیم چون مردای واقعی ۱۴۰۰ سالی میشه که نسلشون منقرض شده و زنا زاده های مرد نما جاشونو گرفتن . 

 

بگذریم . . . 

 

شب هست و مستی شبانه بی می 

بی خوابی و بی حالی و بی همدمی 

الان دلم میخواست دور از چشم همه بودم و کسی رو با من کاری نبود صدای بشری رو نمیشنیدم و جسمم زیر سایه درخت و روی شن 

وقعا از تجسم این صحنه خودمم حالی بی حالی شدم 

 

 

هلن دلم برات تنگ شده برای همه اون دیوانگی و فریاد و بد و بیراه گفتن و غیر منطقی بودنهات . 

دلم میخواست بازم اون دستهای کشیده تو رو تو دستم میگرفتم و لبهای بزرگتو میبوسیدم . بازم میخوام بهانه سردی رو میگرفتی و خودتو به من میچسبوندی تجربه کنم . بازم میخوام کنار هم تو ماشین به سمت دانشگاه بریم و در تمام طول راه فقط یه جمله حرف بزنیم و برای هم رو کاغذ چیز بنویسیم . دلم میخواد نگاه دزدکی تو رو بازم داشته باشم .... 

 

چقدر زمان زود میگذره و چیزی که دیروز داشتی امروز برات آرزو میشه 

 

نمیدونم چرا همیشه نا خواسته به تو میرسم 

 

احتمالا الان باید خوابیده باشی  

از دور گونه های سفیدتو میبوسم

یک واژه ولی بی معنای برای یک لحظه

ساعت یازده و چهل دقیقه پنجشنبه است و از معدود دفعاتی هست که تو این چند وقت اخیر چیزی مینویسم و حوصله نوشتن دارم اونم برای اینه که دارم آنتی ویروس و یه برنامه دیگه رو آپدیت میکنم و بیکارم . تلوزیون اتاقمم خاموشه و چون ۴ تا فیلم از صبح تا حالا دیدم الان حس دیدن پنجمین فیلمو ندارم . 

 

امروز از اون روزهای بی نهایت آرومی بود که از خونه هم بیرون نرفتم و اگه مشکلی پیش نیاد که مجبور بشم برم بیرون این هفته رو از خونه در نمیام . 

 

اوضاع و احوالم کمی پیچیده و روابط عشقی که پیش اومده مثل گذشته برام تاثیر آدرنالین مانند نداره و اون استرس شیرین رو ایجاد نمیکنه در عوض حس شهوت رو زنده میکنه تو وجودم که بشدت ازش میترسم چون اگه این حیوون وجودم آزاد بشه دیگه نمیتونم محارش کنم البته اینو از لحاظ اعتقادات دینی نمیگم چون خیلی بی اعتقاد تر از این حرفام منتها میدونم ظرفیتم چقدره و کجا دیگه باید جلوی دهن و خواسته هامو بگیرم هرچند شایدم سوتی های بدی داده باشم . 

 

خلاصه از این موضوعات که بگذریم قضیه تعمیر سیستم فرهروز که کار گارانتی رمش یک ماه طول کشید و تموم شدن قراردادم با آزمایشگاه دانشگاه و تمدید نکردنش و کارهای متفرقه کوچیک اوضاع و احوال این مدتمو تشکیل میداد هر چند که در اون انتهای تاریک فکر و قلبم هنوز به هلن ( ریحانه بیابانی ) فکر میکنم و دوستش دارم . 

 اون امسال ارشد پترولوژی دانشگاه آزاد لاهیجان قبول شده و خوشبختانه همکلاسی دیگه من هم ( صفرنژاد ) همون رشته و همون دانشگاه قبول شده تا من از اون کاملا بی خبر هم نباشم . 

 

حالا هم که گذشته ها گذشته و کلا هیچی نمیخوام جز راحتی و گاهی تلفنی با یکی لاس زدن بی اونکه مجبور بشم از خونه برم بیرون و قیافه طرفو ببینم . 

 

واقعا زندگی معمولی و بدون هیجان واقعی رو میگذرونم و امیدوارم تو این یکی دو سال آینده هم همینطوری بمونه . 

 

آرش از آلمان اومد الان سر کار میره . میلاد هم که بعد ازدواج بیکار بود یکدفعه شد رئیس بانک و شاهین ما هم احتمالا میشه معاون شعبه . اردلان خالی بند هم گرفتار دکتر پوسته و اشی به به هم کار و درس و دختر بیچارشد کرده و در کل فامیل خوش و خرم اند . 

 

بابا هم که ماه قبل حمله قلبی کرده بود و ده روزی رو بیمارستان گذرونده بود خدارو شکر تقریبا خوب شده و پیش ماست هنوز . عمو حمید هم دنبال فرستادن هیوا پیش عمو جمشید ( دانمارک ) و خلاصه سعی میکنم هرچیزی رو که تو این مدت ننوشتم از خاطراتم ثبت کنم  . 

 

به هر حال ماه قبل با لیدا دوست شدم که از من کوچیکتر بود و نتونستم زیاد باهاش بمونم و بعدشم با معصومه دوست شدم که داره فوق میخونه و از هم دانشگاهی های سابق و دوستان همایش من بود و کلا قضیه ما ظاهر خیلی رمانتیکی داره . 

 

دیگه حوصله ام سر رفت هر وقت حال داشتم میگم واقعا چی تو مغزم میگذره 

 

بای

روز بد

هوا گرم است و دستانم پر درد . سکوت شبانه اتاق بیداریم را ناهشیار می کند . به سردی قلبم فکر میکنم . به بی احساسی و کرخت شدگی که به ناگاه در خونم پخش شده فکر میکنم . هیچ احساس خوب و بدی ندارم . همه چیز در همین لحظه و تنها همین لحظه بی معنا شده . زندگی و مرگ - دوست داشتن یا نداشتن - خانواده - قدرت - گذر زمان - موفقیت یا شکست ؟!! 

این کلمات چه معنایی دارند جز یک توهم ؟ 

 

زندگیم در ساعتی آغاز شده و بی آنکه بدانم به سمت نیستی و زوالی که در آن تردید دارم نزدیک می شوم . در گذر ثانیه ها به توهم های روزمره فکر میکنم . همه چیز به رنگ سیاه مطلق در آمده . حتی آنقدر احساس بی چیز بودنم میکنم که کلمه پوچی نیز پوچ به نظر میرسد . 

 

به کسی نیاز ندارم . به چیزی نیاز ندارم . نه قدرتی میخواهم و نه ثروتی نه نیرویی و نه احساسی . 

 

در وجود بی جان گیتی احساس بی جان بودن میکنم . وقتی سر انجام بودن نببودن است آیا زندگی معنایی خواهد داشت ؟ 

این فلسفه بازی با کلمات نیست درک کودکانه ذهنیست که به هیچ جز خودش و عاقبتش فکر نمیکند .  

 

بازهم به   زندگی فکر میکنم بازهم زنده خواهم بود 

فراموشی بی فراموشی

سلام بر ریحانه زیبا و فراموش ناشدنی

به نام تو شروع می کنم که بعد از خدا برای من خدایی میکنی . دوستت دارم و بعد خدا پرستش تو بر من واجب است .

ساعت 10:49 دقیقه صبح است و به فکر تو هستم . به یاد تو و با خاطرات شیرینت روزهای و لحظه هایم سپری می شوند . دقایقم را به خاطر تو فنا میکنم , روح و جانم برای تو و متعلق به تو است . جز تو کسی نبوده و نخواهد بود که  تا بدین حد دوستش داشته باشم و تنها خواسته ام از تو فراموش نشدن است . که فراموشی چیزیست ترسناک . مرگ من روزی است که تو فراموشم کنی , من نمیترسم که با کس دیگری ازدواج کنی یا رابطه ای داشته باشی ( اگرچه از حسادت میمیرم ولی به روی تو نمی آورم ) .

صدای خنده شیرینت و لبان خوش مزه ات که در هم گره میخورد را می شنوم . وقتی که میخندی دندانهای سفیدت از ورای لبان گوشتی و بزرگت نمایان می شود . صدای پر از بیس تو که نمی توانی کلمات زیر را بیان کنی بسیار گوش نواز است . چقدر لذت میبرم وقتی که سعی میکنی چیزی را توضیح دهی به چهره و لبان تو نگاه کنم . صدای تو  از جانم رد شده . از سینه ام می گذرد و قلب کوچکم را می لرزاند .

دوستت دارم و مایلم فریاد بزنم که ریحانه عزیزم تو را بیشتر از هر چیزی در جهان می پرستم .

راه می روی و به خاطر قد بلند و رعنایت حرکت بدنت موزون و زیبا می شود و زیباییت را صد برابر میکند . دست سفید و زیبای تو , انگشتان کشیده و خوش ترکیب تو بیشتر از هر چیزی گرمای دستانم را میگیرد . به عشق و لبخند ترقیبم میکند . به خنده های مستانه و عاشقانه .

آرزوی شنیدن صدای قلبت را هر شب و صبح دم بیشتر احساس میکنم . در خواب صدایت میکنم و هر طور که مایل باشم با تو رفتار میکنم . در میان بازوانم میگیرمت و آنقدر فشارت میدهم که یکی شویم . تبدیل می شوم به انسان کامل .

موهای بلند و قهوه ای تو از زیر روسری کوتاه خودنمایی میکند , گردن بلورین و سفیدت را می پوشاند و از دید هر نامحرمی دور نگه میدارد . برای هر جزء بدنت ساعتها فکر میکنم و با خودم حرف میزنم . دوست دارم در خلوت به عکست خیره شوم و ببوسمش . هیچ وقت درک نمیکنی که چقدر برای من مهم و لازم هستی . و این باعث تاسف عمیق من میشه .

پیچیدن انگشتان و دستت به دور بازویم مثل پیچکی که به دور یه درخت میروید و احساس سبزی را به درخت می دهد باعث می شود حس زنده بود و نشاط جوانی را در بند بند وجودم حس کنم .

فرو رفتن ناخنت را در سینه ام میخواهم . قلبم را که دیوانه وار برای تو خود را به سینه ام میکوبد آزاد کن . با دستت قلبم را فشار بده و راحتم کن .

شب با آرامش و سکوت فرا میرسد اما یاد تو همچنان پر شور و تازه نفس در زیر پوستم جریان می یابد . چون خونی که در رگ من است نیز تنها زمانی به آرامش خواهد رسید که شاهرگ دست تو را در کنار خویش حس کند .

وجودت آرامش بخش است . یادت مجنون کننده هر موجودیست . زیباییت فریبنده هر چشم و عقلیست .

در کنارت روی صندلی سینما مینشینم و چیزی نمی گویم میدانی چرا ؟

عمر کوتاه است و عمر با تو بودن کوتاه تر و قبل از آشناییت با کس دیگری میخواهم از با تو بودن لذت ببرم و از چیزی که لذت میبرم گرفتن دست های لطیف تو در تاریکی بدون معلوم شدن گونه های بر افروخته و مسخ شده ام است . عطر تنت از خود بیخودم میکند . لمس دستانت وجودم را از احساس لبریز می کند و دیدن لبخندت آرزوهایم را ,  امیدهایم را بر آورده میکند .

تو برای من همه چیز هستی و من برای تو هیچ

چقدر تناقض وجود دارد . چقدر اختلاف سلیقه و اختلاف شخصیت بین ماست . با وجود همه این تفاوتها و از ورای هر زمان و مکانی و در هر شرایطی دوستت دارم . چه دختری ......... باشی و چه فرشته ای آسمانی  . در همه حال من مال تو هستم . بی اراده نسبت به تو و بدون هیچ چشمداشتی چشم به هر حرکت تو دارم تا از تو اطاعت مطلق کنم .

زندگی فقط زیبایی نیست اما تو با زیباییت به من زندگی بخشیدی .

مدتی که با تو نبودم سعی کردم با کسانی آشنا شوم اما هیچ وقت نتوانستم . نه به خاطر زیبا نبودن یا مسائل دیگر . هر وقت کسی غیر از تو را نگاه کردم احساس گناه گلویم را فشار داد . امیدوارم که تو هم اینطور بشوی

فدایی یک رشته از موی تو آریا فرجند

غروب دلگیر

به نام ...

غروب دلگیر روز دوشنبه هشت تیرماه سال هزارو سیصدو هشتادو هشت .

ساعت کامپیوتر عدد 9:22 دقیقه بعدازظهر را نشان می دهد و صدای موزیک غریب روسی هم گوش می دهم . کمی ناراحتم و ناراحتیم از دست خودم و هلن است . آخر مگر میشود کسی اینقدر شکاک باشد ؟!!

 من که با تمام وجودم به او ایمان دارم و حتی اگر او را در آغوش کس دیگری ببینم بازهم باور نخواهم کرد و همچنان دوستش خواهم داشت و بارها از کسان دیگری شنیده ام که او در سال اول دانشگاه با کسی می آمده و موقع رفتن دو نفری در جلو ماشین در آغوش هم ساعتی را می گزرانیدند !!!

چطور می تواند به خاطر خندیدن و شوخی کردن من با شبنم که هیچ حسی جز خواهری به او ندارم توبیخم کند و به من حمله ور شود و این را بهانه برای دلخوری و کدورت بین من و او قرار دهد ؟؟

وای که چرا عاشق شدن و ثابت کردن حقیقت اینقدر سخت است ؟

از این ناراحتم که هیچگاه ( حتی در بد ترین لحظات دوستیمان ) نتوانستم فراموشش کنم . موقعی که حتی دیگر با او دوست نبودم و سعی میکردم با کس دیگری آشنا بشوم پس از مدتی یاد او و خاطرات کوچک گذشته مرا نسبت به هر دختر دیگری سرد میکرد و من متاسفانه اون بیچاره ها رو به بازی بچه گانه ای میگرفتم و از خودم ترد میکردم و حالا هلن با من بازی میکند . شاید این هم گردش روزگار و تفریح خداوند است که از بالا نظاره ام میکند و برایم این شرایط سخت را خلق میکند .

متاسفانه دور و اطرافم پر از دشمنان دوست نماست که همیشه سعی میکننند به من ضربه بزنند و من با حسن ظن همواره فریب این اهشام رند را خورده ام . دختران و پسرانی که دلسوزی میکنند و با تحریف حقیقت و تغییر شکل ظاهری آن موجبات دردسر من را فراهم میکنند و آن هم نه هر دردسری بلکه باعث می شوند هلن فکر دیگری درباره من داشته باشد . اما امیدوارم روزی متوجه شود که من واقعاً این قدر هم پست نیستم که بخواهم با کسی غیر از او رابطه ای حتی یک دوستی ساده داشته باشم . قبلاً ها  با کسانی دوست بوده ام و با احساس خام دوران نوجوانی فریب ظاهر دختران را خورده ام  اما از وقتی که چشمهایم هلن را دیدند تنها برای من یک نفر وجود داشته و خواهد داشت .

ریحانه عزیزم چطور ممکن است که من کسی غیر از تو را دوست داشته باشم . تو فرشته زیبا اما بد اخلاقی هستی که بر روی زمین فانی رویش کرده ای و متاسفانه مانند من عمرت محدود و گردش روزگار سرانجام ما را پیشاپیش رقم زده است . من هم مانند تو به بعد از مرگ اعتقاد دارم و میدانم که حقیقت را شاید بشود در این دنیا مخفی کرد اما در پیش خدا چیزی پوشیده نمی ماند و من هم خوشحالم , از بابت اینکه به احساسم نسبت به تو هیچگاه خیانت نکرده ام . چرا دروغ بگویم . شرایطی پیش آمده بود و من حتی تا آستانه در خانه شیطان هم رفتم اما در آن لحظه هم خداوند اجازه نداد دستم به گناهی آلوده شود و حتی دست کسی را لمس کنم .

اما تو ای معبود من که بعد از خدا تو را پرستش میکنم . دوستت دارم . باور کن . بیش از هر چیزی که خداوند در این دنیا آفریده از خلقت آدم تا آفرینش غایت تنها تو و باور اینکه تو عاری از گناه هستی و همچون صورت زیبایت سیرتی خدای گونه و غیر انسانی داری .

من هیچگاه دست دختری غیر از تو را در دست نگرفتم . هیچ موجودی غیر از تو نیست که بخواهم قلبم را برای همیشه در اختیارش بگذارم و دوستش داشته باشم . خواهش میکنم به گوشه ای بی هیاهو  برو و فقط به این فکر کن که چرا من در برابر تو اینقدر ضعیفم ؟ مگر غیر از این نیست که به خاطر علاقه ام نسبت به تو حاظرم در هر موردی بدون بحث عقاید تو رو مقدم بر خودم بدونم . برای من حرف ساده تو هم یک سروش آسمانیه .

باور کن از ته قلبم برات مینویسم . هرچند که درک و فهمیدنش برات باید سخت باشه . چون تا حالا کسی به عجیبی من ندیدی و نمیتونی به اندازه من کسی رو دوست داشته باشی به همین دلیل متوجه نمیشی که چرا برای من اینقدر عزیز و خواستنی هستی . البته اینو هم بگم که متاسفانه  میدونم که نمیتونم بدون دردسر زندگی کنم و همه جا بدبیاری های بی موقع و گاهی احمقانه دنبالم میکنند و حتی یک اظهار نظر ساده یک دوست برای من باعث دردسر بزرگ می شود  می شود.

باید قبول بکنم که من و تو هیچوقت بدون مشکل نخواهیم بود اما همانطور که برای این آخرین بار گفته ام حالا تغیر کرده ام و حتی اگر برای تو نباشم بازهم برای تو تغییر کرده ام .

امروز به یاد اولین بوسه زندگیم روز را سپری کردم و شب را با ناراحتی آن .

زندگیم تا قبل از آن در مقابل آن یک لحظه هیچ بود .

تو واقعاً یک جادوگر هستی . روح و جسمم را کنترل میکنی و با دوری از تو من به قهقرا  می روم .

هلن عزیزم . زیبای من و بت من . فراموشم نکن چون تو برای همیشه در قلب من خواهی ماند اما من برای تو چی هستم غیر از یک آشنای پاگرد طبقات زندگ .

از وقتی که شنیدم خواستگار تو هم آنقدر دوستت داشت که از تو طلب روحت در دنیای پس از مرگ کرد دیگر سرد شدم و نمیخوام برای من باشه . من طعم عشق رو حس کردم و میدونم چقدر سخته که نتونی به چیزی که با تمام وجودت میخوای نرسی و حالا اگر این رو هم از آن مرد بگیرم چه دیگر از او خواهد ماند . اگرچه دوستت دارم و بدون تو من هم نخواهم بود .

پس تنها گوشه ای از قلب بزرگ و زیبایت را در اختیارم بگذار . میدانم که از دستم ناراحت هستی و لعنتم میکنی که چرا این روش رفتار من است اما بازهم عاجزانه گوشه ای از قلبت را طلب میکنم . در حدی که فراموشم نکنی . من از فراموشی میترسم .

روزها میگذرند و برگهای درختان پائیزی بر روی سنگ سرد روئینم فرو خواهند افتاد و ریشه سرد درختان وجودم را دوباره به جهان بازمیگرداند .

در خیالم تو را در میان بازوان جوانی زیبا و مهربان ترسیم میکنم با صورتی سفید و دستانی کشیده و قدی بلند . کودکی که بر روی زانوانت نشسته و با دستانت بازی میکند و مردی که زمزمه عشق در گوشت میخواند .

من کجایم در آن لحظه در نا کجا آبادی صدها و بلکه هزاران مایل دورتر و در کنار ساحلی سرد و طوفانی با شیشه ای شراب ناب فرانسوی .

موزیک تندی گوش میکنم  ( دیوانه شده ام )

به یاد لمس دستت در دستم هستم به یاد گرمی لب های شیرین و بزرگت که به من زندگی را هدیه کرد , یاد چشمهای درشت , خمار و دوست داشتنیت و موهای بلند و روشنت که آرزوی دست زدن به آنها را دارم. قد بلند و راه رفتن زیبایت . رفتار بزرگ منشانه تو . پوست سپید تر از ماه تو . گونه ها براق و برجسته تو . بینی کودکانه تو . دندانهای سفید و بزرگت . ابروهای روشن خوش حالت تو . چرا همه خوبیها و زیباییها در تو یکجا جمع شده است ؟

راه رفتن زیبایت را از دور دیدم . خرامیدن تو و حرکت و پیچ و تاب خوردن موزونی که باعث میشود دل هر انسانی به غیر از من بلرزد . نگاه خمارت که هر اراده آهنینی را میشکند و مرد کوه پیکری را به زانو در می آورد روان مرا نیز در نوردید . صدای گرفته و پر طنین تو را حالا هم در میان هیاهوی موزیک تند و کوبنده حس میکنم . اشاره تو هر قدرتی را میشکند و من فکر نمیکنم که مردی بتواند در مقابل تو ایستادگی کند . تو مافوق هر موجودی هستی و بر همه مردان و زنان خواسته یا ناخواسته مسلط میشوی .

ایکاش گوشهایم برای یکبار هم که شده سرم بر روی قلبت قرار میگرفت و صدای تپش قلبت را میشنیدم تا باور میکردم که تو هم مثل من یک فانی هستی . اگرچه میدانم که آرزوی محالی است ولی به هر حال چه باور بکنی . چه نکنی این یکی از ارزوهای من است .

اما مگر میشود ؟؟؟؟ تو جاویدانی .

حاظرم تمام زندگیم را بدهم تا ساعتی تنها در کنارت بشینم و فقط دستانت را در دست بگیرم .

چه ارزشی دارد زندگی بدون تو .  تنها تو هستی که ارزش زندگی کردن را داری و به غیر از تو چیزی نمیتواند باعث شود احساس خوشبختی کنم . چرا تو هلن عزیزم ؟؟؟

فکرم مشغول تو شده و جز در دایره ای بسته که مرکزش تو هستی حرکت نمیکند . همه چیزم به تو خلاصه شده . اسمت را ده ها بار در روز زمزمه میکنم و بارها از خودم در باره تو از خود سوال میکنم و تنها به این جواب میرسم که : « یا هلن یا هیچ »

روزها گذشته و تو در نظرم هر روز خواستنی تر و زیبا تر شده ای .

ریحانه دوستت دارم و به خاطر از دست دادنت تنها یک قطره اشک از چشمانم خواهد چکید که آخرین آن است و بعد از آن جسد بدون قلبم در میان مردمان دیگر زندگی خواهد کرد .

فکر میکنم که مثل همیشه از دستم خسته شدی و الان هم دارم بیشتر از خودم منزجرت میکنم . اما هلن عزیزم اینو بدون که من تو بازی عشق اگرچه باختم اما ناراحت نیستم که به تو باختم . تو اونقدر با ارزشی که حتی آشنایی با تو هم یک افتخار بود . برای من مهم نیست که پدرت و مادرت کی هست . کجا زندگی میکردی و میکنی و وضع اخلاقیت چطوریه . برای من مهم نیست که تو مجردی یا متاهل . چند سال سن داری و چه راز سر به مهری تو سینه هات خفه کردی. برای من تنها یک ریحانه هستی و بس .

از صمیم قلبم برای تو آرزوی خوشبختی میکنم و حتی اگه منو لیاقت دوستی خودت هم ندونی به نظرت احترام میذارم . چون در نظرم اونقدر بزرگ هستی که خودمم باور ندارم هم شان و هم صحبت تو باشم . البته این از کوچکی من نیست بلکه از بزرگی و شان تو هستش

راستی قلب من اینو هم بگم که اگه گاهی تن صدای من کمی بلند تر از حد معمول شد برای این بود که نتونستم بی گناهی خودم رو به تو ثابت کنم و به اصطلاح کم آوردم و از روی ضعف صدام بلند شد , برای همین امیدوارم بلندی صدامو حمل بر بی ادبی من نکنی و مورد دیگه هم اینه که من گاهی اوقات توی جملاتی که بهت گفتم کلمه ای رو به کار بردم که منظور واقعیم چیز دیگه ای بود و چون اون لحظه مغزم کلمه ای رو پیدا نکرد اون رو گفتم که باعث ناراحتی تو شد و من اینو هم چند بار احساس کردم . از این بابت هم شرمنده ام .

از این به بعد هم مثل گذشته در مورد تو توی وبلاگم مینویسم .

آریا فرجند