آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

روز بد

هوا گرم است و دستانم پر درد . سکوت شبانه اتاق بیداریم را ناهشیار می کند . به سردی قلبم فکر میکنم . به بی احساسی و کرخت شدگی که به ناگاه در خونم پخش شده فکر میکنم . هیچ احساس خوب و بدی ندارم . همه چیز در همین لحظه و تنها همین لحظه بی معنا شده . زندگی و مرگ - دوست داشتن یا نداشتن - خانواده - قدرت - گذر زمان - موفقیت یا شکست ؟!! 

این کلمات چه معنایی دارند جز یک توهم ؟ 

 

زندگیم در ساعتی آغاز شده و بی آنکه بدانم به سمت نیستی و زوالی که در آن تردید دارم نزدیک می شوم . در گذر ثانیه ها به توهم های روزمره فکر میکنم . همه چیز به رنگ سیاه مطلق در آمده . حتی آنقدر احساس بی چیز بودنم میکنم که کلمه پوچی نیز پوچ به نظر میرسد . 

 

به کسی نیاز ندارم . به چیزی نیاز ندارم . نه قدرتی میخواهم و نه ثروتی نه نیرویی و نه احساسی . 

 

در وجود بی جان گیتی احساس بی جان بودن میکنم . وقتی سر انجام بودن نببودن است آیا زندگی معنایی خواهد داشت ؟ 

این فلسفه بازی با کلمات نیست درک کودکانه ذهنیست که به هیچ جز خودش و عاقبتش فکر نمیکند .  

 

بازهم به   زندگی فکر میکنم بازهم زنده خواهم بود