آریا

خاطرات من

آریا

خاطرات من

اثر قلم

قلم موی سیاه به آرامی بر روی بوم سپید حرکت میکند و اثری سیاه رنگ ولی کمرنگ و مات از خود به جای میگذارد, چشم های خمر نقاش لحظه ای از بوم جدا نمیشود . دستهای ظریف و رنگی اش به آرامی هرچه تمام تر در مسیری محنی بوم را در می نوردد گویی به نوعی میرقصد .

صدایی شنیده نمیشود به غیر از صدای چکه های آب که هر دقیقه یک بار گذر زمان را یاد آوری میکند. 

اتاق بزرگیست . 

لوازم آنتیک گوشه گوشه اتاق پراکنده است . سقف بلند و پنجره های کشیده نشان از ساخت گوتیک آن میدهد . زوایایی همچون انحنا های متوالی و نوک تیز جزئی جدا نشدنی از اتاق است . رنگ اسباب و اثاثیه همگی قهوه ای و چرم اند . نقاش و بومش رو به پنجره ایستاده اند .

روبروی او بر روی مبلی چرمی و قدیمی بانویی جلوس کرده است . پشت به پنجره ای که اتاق را از محیط غم زده و کوهستانی سرد جدا میکند . هر از گاهی باد تک درخت بیرون پنجره را به چالش میکشد و تا مرز شکستن خم میکند . قطرات باران تک و توک از آسمان فرو می افتد .


برای زن اما هیچ چیز مهم نیست .

چشمانش تقریا خمار گونه و با وقار است . لبهای بزرگ و سرخش که کمی باز هستند نمایشی  از مروارید های سفید درون دهانش به راه انداخته اند . بینی خمیده و رو به بالایش , چشمهای درشت و آبیش هر کدام جزئی دیگر از این نقاشی خدای گونه اند . گونه های برجسته اش در کمال صداقت پوست سفیدش را نشان میدهد . موهای روشن و بلندش که بر بالای سر جمع شده همچون آبشاری از جنس طلاست که به سه دسته تقسیم شده و از دوطرف بر روی شانه ها وسینه اش فرود آمده .

با متانت خاصی همچان تکیه به مبل بزرگ و سنگین پای راستش را بر روی چپ انداخته و دستانش رو در هم گره کرده است .

بسیار زیباست .

نقاش همچنان با بوم مشغول است . هر از گاهی خطوط صورتش باز و بسته میشود گویی سر در گم است که چگونه حق این همه زیبایی را به درستی ادا کند .

زن جوان به پشت بوم خیره شده . 

در درونش حادثه ای در جریان است .

همچنان خیره به بوم تصاویر بر جلوی چشمانش حرکت میکند , به گذشته فکر میکند به آن روز خاص سرد و زمستانی .

از بیرون صدای بلند اولین رعد شنیده میشود و صدای باران پس از ان هر لحظه شدید تر میشود .

در گوشه اتاق شومینه بلند به آرامی میسوزد . 

از میان راه رو های طولانی صدای زوزه باد می آید . 

زن خیره به بوم میخندد و اولین قطرات از گوشه چشمش جاری میشود .

نقاش سر درگم همچنان با بوم کلنجار میرود .


در دور دست ها شیهه اسبی خبر از نزدیک شدن کسی به خانه را میدهد...


دیدار در پاییز

به ستون سرد تکیه میکنم . هوا سرد است و سردی و رطوبت از منافذ لباس ضخیم من هم میگذرد و شانه ام را می آزارد .

پیش رویم دره ایست عمیق و بی انتها ، ابرها به شکل مه از میان سنگها بر زمین میخزند و چنان وهم انگیزند که گویی اینجا برزخ است . باد موهای پریشان و درهمم را به بازی گرفته ، صدای زوزه باد و رنگ خاکستر ی محیط تنم را از ترس میلرزاند .

اینجا کجاست ؟ کجایم من ؟

بر روی مقبره ای سنگی هستم ، قبری بر فراز کوهی که هیچ بشر ی سکوتش را نمیشکند .

مقبره ای از جنس مرمر سفید و خاکستری با هشت ستون و طاقی بلند .

میدانم که نام کیست 

قطره های اشک کم کم از چشمانم میچکد  ، با رطوبت قطرات باران یکی میشود و از روی گونه ام به پایین میلغزد .

از ستون جدا میشوم و پا بر زمین سنگی میگذارم . به سمت دره میروم و در نیم قدمی پرتگاه می ایستم . امتداد پرتگاه را نگاه میکنم و شروع به قدم برداشتن در امتداد پرتگاه میکنم . 

زندگی را حس میکنم ، سردی را حس میکنم .

حرکت زیر باران

جاده ای کوهستانی و خاکی ، هوا سرد و مرطوب . مه سردی خم جاده را از نظر پوشانده . هوای راکد و خیس صورت رهگذر پیاده را نوازش میکند . گونه های سرد و قرمز ، چشمانی ملتهب و تر . صدای کلاغ رهگذر و سکوت ممتد آفرینش . حس ترس از سکوت . 

به آرامی دختر جوان حرکت میکند و به تمام گذشته اش می اندیشد ، به درد نهفته در قلبش ، شاید سرخی چشمش از سردی قلبش باشد .

دستان برهنه اش را دور پوشش کنفی بر تن کرده اش میکند ، گویی خودش را در آغوش گرفته . با سستی و ضعف را می رود شاید لحظه ای دیگر از پا در آید .

چشمان خاکستری اش نیمه باز و خمار است . موهای بلند کاملا سیاهش پخش شده و قسمتی از صورتش را هم پوشانده ، خسته تر از انست که از صورتش کنار بزند .

ذرات مه جای خود را به باران ملایمی میدهد ، دیگر طاقتش تمام میشود ، ذرات باران با رطوبت چشمانش ترکیب میشود ، قطره ای بر گونه اش میلرزد ، قطره ای دیگر ...

لبهای بزرگ و سرخش میلرزد .

به پیچ جاده چیزی نمانده . دره ای عمیق و جنگلی انبوه .

پاهای کوچکش داخل کفش قدیمیش خیس و سرد شده .

دستش را کمی پایین تر می اورد و شکم کمی ورم کرده اش را لمس میکند . میترسد ، از چیزی که حمل میکند میترسد ، برای او میترسد .

از دور صدای زوزه ای می آید ، صدای خفه ای که نمیتوان فهمید از کجا ست . 

زن باز نمی ایستد و مصمم حرکت میکند ...

تن نحیفش در پس جاده در مه گم میشود ....

صدای زوزه ای شنیده میشود ، شاخه درختی تکان میخورد و پرنده ای بال میزند

بارش برف آغاز میشود


همه چیزم هیچ چیز است

عقربه های ساعت به آرامی از 21:45 دقیقه شب عبور میکند . همه چیز تقریبا آرام است شاید هم دلیلش تا حدی مشکل گوش من است !!

صدای آرام صفحه کلید و بازی کردن شاهین شنیده می شود . خواب به چشمم راه افتاده . دلیلش هم اینکه دیشب پست (معاون افسر نگهبان) بودم و تا صبح بیدار .

همه چیز شاید ایده آل باشد برای یک سربازی راحت و بی دردسر  ( خدمت در شهر خود مانند یک کارمند و حداقل پست ممکن و ... ) اما بازهم زندانی زندانیست و زندان زندان . چند وقتیست کمی حال جسمیم جالب نیست و مدام دچار مشکل های مختلف می شوم . گاهی سرم درد میگیرد و گاهی قلب . امروز گوش راستم دچار مشکل شده و تقریبا چیزی زیادی از این گوش نمی شنوم , انگشتانم درد میکند و در کل خیلی بی حس هستم . به مردن در جوانی فکر میکنم و می ترسم . به زیر انبوهی از خاک رفتن و پوسیدن . خورده شدن بدن و اضمحلال آن برای مغزی که تصویری زنده از آن می سازد بسی غیر قابل تحمل است .

به لین عزیز که هزاران کیلومتر دورتر در شنیانگ زندگی میکند و حالا رابطه ام با او تغییر شکل داده و جدی تر شده فکر میکنم و میبینم که کارهای زیادی هستند که باید انجام بدهم .

اما بعد از بدست آوردن همه اینها چی  ؟ روح ما همیشه دنبال بیشتر است و شاید همین طمع باعث شود که خیلی ها به مرگ فکر نکنند . اما وقتی که بزرگترین آرزوهای شما به وقوع بپیوندد در پس آن چه چیز منتظر است ؟

شاید نگاه خیلی بد بینانه ام به زندگی را حتی خودمم نپسندم اما حالا که می نویسم طور دیگریست .


فردا صبح دوباره همان لباس , همان کارها , همان روز و همان دقایق تکرار خواهد شد . طبیعت چرخیست که تنها میگردد و هیچگاه رو به جلو نمیرود . ما می آییم و می رویم و تنها عوض میشویم .

هیچگاه اتفاق جدیدی نخواهد افتاد .

به دستانم نگاه می کنم و احساس خوشبختی میکنم از کسی که هستم و چیزهای اندک و کوچکی که دارم اما هیچ چیز واقعاً متعلق به من نیست حتی بدنم .

سعی کنید بخونید متنو بعد تصور کنید و سپس جواب بدید

سلام به هر کسی که میاد تو وبلاگ من


فرض کنید در 20 دسامبر سال 2012 به سر میبریم . همه چیز عادی است و ساعات اولیه روز مثل هر روز دیگری آغاز میشود و زندگی به جریان می افتد اما ناگهان از اواسط روز همه تلفن ها دچار مشکل میشوند و رادیو ها قطع . برق میرود و همه چیز از حرکت باز می ایستد و سپس ساعتی بعد هه چیز دوباره به حالت عادی بازمیگردد .

شما نگرانید و شب به همراه خانواده شروع به گوش کردن به اخبار میکنید و درست راس ساعت 10 شب پرزیدنت به طور مستقیم از طریق تلوزیون با شما صحبت میکند و میگوید :" هوطنان عزیز جای هیچ نگرانی نیست . در طی چند روز آینده اختلالاتی ناشی از عوامل طبیعی زندگی را مختل خواهدکرد . لطفا در خانه هایتان بمانید و برای چند روز آب و غذا ذخیره نمایئد ." و بعد مجری ریشویی داخل تلویزیون ظاهر میشود و راجع به ظهور اما زمان شروع به صحبت میکند .

شما خسته اید و گیج . میترسید و هیجان زده هستید . به خانواده ه دوستان و کسانی که میشناسید فکر میکنید و اینکه اگر فردا پایان باشد این ساعات اندک باقی مانده را چه کنم !!

کمی بعد بیدار می شوید و به ساعت نگاه میکنید !!

ساعت 3 صبح است اما خورشید در حال طلوع است !!

به کنار پنجره میروید و به آسمان نگاه میکنید که مانند خون سرخ است و کمی بعد نسیم گرمی در سرمای زمستان به گونه هاتان میخورد و در افق دور دست شرق که خورشید طلوع میکند تنها سیاهی  غبار را میبینید .

به سرعت به داخل اتاق بازمیگردید و لباسهایتان را میپوشید .

چه کار میکنید ؟ به کجا می روید ؟ عکس العمل شما چیست ؟







ساعت 10 صبح است و گرمای هوا بیداد میکند و عرق میریزد . . . .






ساعت 11 صبح است و در جای جای شهر دود و آتش بیداد میکند و هر لحظه در گوشه ای شعله ای پا میگیرد . . .





ساعت  14 است و سیاهی افق نزدیک است





ساعت 16 است و همه خفته اند




حالا شما تنها هستید .




چه میکنید ؟

تاریک و سرد مثل تنهایی

در جاده بی انتها و مستقیمی قدم میزنم . هوا رو به تاریکی است و تنها اندک نوری از میان درختان تنومندی که در دو طرف جاده کشیده شده مسیر را روشن می کند . هوا مه آلود و مرطوب است . رطوبت و سرما تا مغز استخوان نفوز میکند . انگشتان بی حس از سرما در جیب پالتو اندکی میجنبند اما احساسی وجود ندارد .

قدمها کوتاه ولی مرتب است و به جلو می روم با آهنگی یکنواخت که در مغزم مدام تکرار میشود .

لبها کبود شده و چشمها آب افتاده اند و اشک میریزد . صدای خش خش برگها که فدای قدمها می شوند و قارقار کلاغی که از فراز درختی میجهد و به سمت جنوب می رود ...

جاده خیس است و باد ملایم حال کمی تند تر میشود

قدمها آرام آرام تن خسته را به پیش میبرد 



ساحل شنی و گرمای آفتاب را به خاطر می آورم و لذت دراز کشیدن روی ماسه های داغ و نوازش انگشتانی بر روی پیشانی ام


لبخندی به چهره ام می افتد و کمی بعد با صدای خفه ای خنده کوتاهی میکنم 

قطره ای از رطوبت چشمانم می لغزد


صدای خش خش برگها ادامه دارد و لذت میبرم


سرما - خنده - اشک و لبخند حالت جالبی دارد و احساس بی احساسی در آدم ایجاد میکند میدانم راه میروم اما نمیدانم به کجا و چرا میلرزم از سرما اما لذت میبرم . خاطرات دردناکی از ذهنم میکذرد اما می خندم و خنده از درد چشمانم را تر میکند .


به هیچ چیز وابستگی ندارم و کسی را دوست ندارم . هیچ چیزی خواستنی نیست و چیز مقدسی وجود ندارد


از سرما لباس را محکمتر به خود میپیچم و کمی سریعتر راه می رود و کمی بعد می دوم و می خندم . سرعتم کم کم زیاد می شود . چشمانم را می بندم و تنها به فشار باد مضاعفی که به صورتم برخورد میکنم فکر میکنم و قطرات یخی که در گونه ام فرو میرود و میسوزاند . پاهایم زمین را دیگر حس نمیکند و دستانم را از جیب بیرون می آورم و باز میکنم .


موسیقی ریتم دار بازهم تکرار می شود و بازهم سریعتر میشونم


از دور دستها صدای کلاغ ها به گوش میرسد .



دیگر چیزی احساس نمیکنم

زنده ام حالا 

بی کران

کنار ساحل . روی شنهای سرد نشسته ام و به دریای مواج نگاه میکنم . باد سردی می وزد که تا مغز استخوان سردم میکند و چشمهای تحریک شده ام را هر لحظه مرطوب تر و مرطوب تر میکند . موهایم در صورتم پخش شده و همچون سوزن به آن برخورد میکنند . از سرما و ناراحتی زانوانم را در آغوش گرفته ام و کف دستانم را به هم قفل کرده ام .

همه چیز بیروح و بی جنبش است به غیر از برخورد مداوم امواج به ساحل و صدای بلند آن که در دوردستهای نیز باز به گوش می رسد . کسی نیست . صحبتی نیست و هیچ احساسی در این لحظه وجود ندارد . نه عشق است و نه نفرت نه دروغ است ونه راستی تنها خودمم و خودم . برای من همه مرده اند و من تنهام . همه اهرمن هستند و من انسان . همه ماشین اند ومن از پوست و استخوان .

به آرامی سرم را خم میکنم تا جهان در نظرم کج شود و به دوردستها امتداد خط ساحل نگاه میکنم . هیچ چیز بی انتها نیست . بلکه همه در یک دایره محصوریم .  من میمیرم و دیگری متولد می شود . دیگران مردند و من به دنیا آمدم .

چه حاصلیست از این زندگی ؟

حتی دیگر این سئوالات هم برایم مهم نیست . آنچه با اهمیت است لذتی است که از هیچ بودن می برم . زمانی که نیستم دردی ندارم و چیزی برایم خواستنی نیست اما اگر بخواهم زنده باشم چه حاصلیست جز درد و رنج .

اما دردها هم دیگر اهمیت گذشته خودشان را از دست داده اند و حالا دیگر اذیتم نمیکنند . همه وجودم خلاصه شده در یک چیز .

از سرما صورتم را بیشتر به زانوانم فشار میدهم .

حالا بیشتر به کسانی که از دست داده ام فکر میکنم . به دوستانم . به نزدیکانم و به همه وجودم . به دوری از آنها برای همیشه فکر میکنم و اینکه آیا کار درستی کرده ام ؟

از دور سایه ای میبینم اما مهم نیست . صورتم را بر میگردانم و به سوی دیگر آن ساحل نگاه میکنم . در دور دستها کوه ها هم مشخص اند . کوههای سر سپید و پیوسته . در هم گره خورده اند و یک خانواده اند . آیا کوه ها هم احساس می کنند ؟

نمیدانم . شاید . . .

موج بلندی به ساحل برخورد میکند و رطوبت آن در هوا پخش شده . حالا چشمانم هم مرطوب شده .